●
و آنگاه نسیم...از رویا هایم جدا افتاده ام... شاید مثل "ژاژا" از "خواب هایش"... دلم تنگ شده برای "فلیتسا"... من اتاقم را می خواهم... با کتاب هایش... و با یک یا دوصندلی در کنار میز وسطش... اتاقم را می خواهم با آهنگش و آرامشش و کتابخانهء پیرامونش... دلم تنگ شده برای آن آرامش... دلم تنگ شده برای آن رویا ها.. دلم تنگ شده برای مشیری و مولانا... برای آن شعر خوانی ها با امین... برای آن شبهای کنار کارون ... برای آن سرمای لذت بخش... برای آن "هاکردن" ها و آن بخار های لذت بخشی که از دهانمان خارج می شد .. برای آن شوق کودکانه که های های می خنداندمان.. نفسی که حبس می کردیم تا در درونمان گرم شود و بخار بیشتری برون بدهد.. تا لذتمان بیشتر شود.... راستی چرا امسال زمستانش حتی سرد نیست؟! چرا دیگر نسیم من نمی وزد؟! چرا دیگر چشمه نمی جوشد؟! چرا خدا دیگر مثل آن موقع ها مهربان نیست؟! نکند خدا نهایت آرزویم را برآورد تا دیگر آرزوهایم را برآورده نکند!؟
یک سالی هست که دور افتاده ام... یک سالی می شود که نبوده ام... نوشتن، بعد از مدتها ننوشتن،بعد از مدتها که خواستی بنویسی و ننوشته ای، بعد از بارها که نوشته ای و نفرستاده ای، بعد از ماهی و سالی که با خودت کلنجار رفته ای که "بکنم یا نکنم،ها؟ بکنم یا نکنم؟" مشکل است... اما یک حس زیبا با یک حالت نوستالوژیک باعث می شود که برگردی و بنویسی... مهم آن بهانه است که دست داده و مهم آن شور است که در گرفته و مهم آن نسیم است که وزیده.. گیرم دیگر نوزد برای سالی دیگر... همین و بس!