دنياي زيبا



Saturday, March 04, 2006

نرم نرمک میرسد... اینک بهار...
یک: باز هم بهار... باز هم بوی سبزه... باز هم سبز تازه و پررنگ... باز سبزی و زندگی و طراوت... باز یه نسیم خنک و شیطون که بدوه و قلقلک بده... که هوس کنی مثل اون روزا بخوابی وسط چمنا و از خنکی شون مور مورت بشه و مستِ مست بخندی و "خدایی" رو ببینی "که در این نزدیکیست"...

دو: باز صحرا... باز سفر... به طبیعت... با طبیعت... چمنزار سبز... گندمزار بی انتها... باز تاج زرد و قبای آبی یونجه و شبدر، بر قامت بلند و سبز گندم... باز هو هوی مستانهء باد... باز رقص گندم های شاد... باز موسیقی طبیعت... باز شور و سرور و برکت...

سه: بر خاک نشسته ای... رنگ های دنیار را می شماری... "زرد و نیلی و بنفش... سبز و آبی و کبود"... آهنگ رنگ ها را می شنوی... بوی رنگ ها را استشمام می کنی... آب زلال در جوی می دود... "چشم ها را باید بست"... شرشر آب در گوش و بوی خاکِ خیس و سبزه و علف در مشام و نوازش نسیم بر گونه و تن... "کودکانِ احساس... جای بازی اینجاست..."

چهار: بهار حسابی جاگیر شده اینجا... ما داریم شدید لذت می بریم... جای همه خالی...



........................................................................................

Tuesday, February 14, 2006

و خداوند عشق را آفرید...*
نوشتن بهانه می خواهد...گیرم این بهانه یک سوژه باشد...یا اتفاق...یا مثل من، نسیمی بوزدو برگی در دلی بجنباند و قلمی بلغزد و کلماتی ببارند بر صفحات...
گلایه کردم از دنیا... دل را گریاندم بر زمستانی که حتی سرد نبود در آن روزها... انگار این خاصیت دنیاست که تا طغیان نکنی و خرده نگیری، تغییری در حالش نمی دهد و بر وفق مراد نمی شود..!!! گیرم تا حدودی و نه کاملا،ً که دنیا هیچگاه کاملاً بر وفق مراد مردمان نبود که اگر بود، این نبود...و دریغ از دانهء برفی و قطرهء بارانی و...
و بارید... و برف و باران بر سر مردمان ریخت... و این بار انگار عقده می گشاید که اعتدال ندارد کار دنیا!! و تمامی ندارد این باران!!! و جالب است کار دنیا... که هر آخر هفته می بارد تا مردم را در خانه هاشان زمینگیر کند در روزهای تعطیل هفته!!

بگذریم....(و کمی خودمانی تر بشویم البته!)
و بهانهء امروز، چهاردهم فوریه،بیست و پنجم بهمن ماه، روز جهانی عشاقه.این روز رو تبریک میگم به همهء کسایی که عاشقند بخاطر "عشقی" که دارن تجربه می کنند و به کسانی که "عاشقی" دارند بخاطر داشتن "صفات و مشخصاتی" که باعث این عشق شده...
و "تبریکات خاص" من تقدیم به زوج هایی می شه که یه عشق دو طرفه دارن... هم عاشق هستن و هم معشوق... در عین اینکه به همسرشون عشق می ورزند، همسرشون هم بهشون عشق می ورزه...این به گمانم کمال عشقه... و عاشقِ معشوقی بودن که او هم عاشقِ عاشقشه ،لیاقتی می خواد و افتخاریه که نصیب هر کسی نمیشه...
و خوشحالم که داره دوساله میشه عشقی که در "کمال" نگه داشتیم با خانومی... با صداقت و صمیمیت و با "عشق"...
آرزوی جفتمون هم نگه داشتنش در اوجه... به هر قیمتی... چون عشق رو علاوه بر "اصطرلاب اسرار خدا"، دیوار مستحکمی هم در مقابل "سیل حوادث" -که اتفاقاً در زندگی کم هم نیستند- می دونیم...
به امید فردایی بهتر... با عشق...
س

* "و خداوند عشق را آفرید" بر گرفته از نام سریالیه که این روزها از شبکه سوم سیما پخش میشه...



........................................................................................

Tuesday, December 13, 2005

و آنگاه نسیم...
از رویا هایم جدا افتاده ام... شاید مثل "ژاژا" از "خواب هایش"... دلم تنگ شده برای "فلیتسا"... من اتاقم را می خواهم... با کتاب هایش... و با یک یا دوصندلی در کنار میز وسطش... اتاقم را می خواهم با آهنگش و آرامشش و کتابخانهء پیرامونش... دلم تنگ شده برای آن آرامش... دلم تنگ شده برای آن رویا ها.. دلم تنگ شده برای مشیری و مولانا... برای آن شعر خوانی ها با امین... برای آن شبهای کنار کارون ... برای آن سرمای لذت بخش... برای آن "هاکردن" ها و آن بخار های لذت بخشی که از دهانمان خارج می شد .. برای آن شوق کودکانه که های های می خنداندمان.. نفسی که حبس می کردیم تا در درونمان گرم شود و بخار بیشتری برون بدهد.. تا لذتمان بیشتر شود.... راستی چرا امسال زمستانش حتی سرد نیست؟! چرا دیگر نسیم من نمی وزد؟! چرا دیگر چشمه نمی جوشد؟! چرا خدا دیگر مثل آن موقع ها مهربان نیست؟! نکند خدا نهایت آرزویم را برآورد تا دیگر آرزوهایم را برآورده نکند!؟
یک سالی هست که دور افتاده ام... یک سالی می شود که نبوده ام... نوشتن، بعد از مدتها ننوشتن،بعد از مدتها که خواستی بنویسی و ننوشته ای، بعد از بارها که نوشته ای و نفرستاده ای، بعد از ماهی و سالی که با خودت کلنجار رفته ای که "بکنم یا نکنم،ها؟ بکنم یا نکنم؟" مشکل است... اما یک حس زیبا با یک حالت نوستالوژیک باعث می شود که برگردی و بنویسی... مهم آن بهانه است که دست داده و مهم آن شور است که در گرفته و مهم آن نسیم است که وزیده.. گیرم دیگر نوزد برای سالی دیگر... همین و بس!



........................................................................................

Tuesday, January 04, 2005

اندر احوال شیخ و درویش...
جدید ترین نوشته م رو در وصف "کرم دندون" می تونید اینجا بخونید...
و چون اونجا بگیر نگیر داشت، اینجا هم میذارمش!!

آن کرم سفید کوچمولو، آن دندان خور شکمو، او که دلتنگ بود و با هر معشوقه بر سر جنگ بود، آن در سوراخ تاریک دندان خزیده، آن بلاگفا برگزیده، او که خیل یارانش به هزارها رسید و هر روز از برای بجا آوردن رسم وفا هزار وبلاگ بدید، آن گرفتار در بحران هویت، آن به تنگ آمده از فردیت!! سیدنا و مولانا، امینی کرم دندون، در گوشه ای از دنیا بزیست که احدی را آگاهی نبود از هیز لوقیشن(۱).

روزی بر سر کلاس بودند با شیخ مسعود (سلمه الله) ، تکه دندانی می جوید و فکر "بو بو" در سر می پرورید. مسعود را ندا بداد که خسته شدیم بَسکه دندان جویدیم و "بوبو" پروریدیم.. و مسعود فی الحال گیری به استاده(۲) داد و هر دو، بلکه کل یاران و شاگردان را اوقات مفرح گشت و آن روز به کام بود تا به شب.دیگر روز به راهی می خزید با یاران در راهی برف گرفته تا به کمر. یاران گفتند یا سیدنا، اذنی بده تا بر دوش گیریمت که "سرما سخت سوزان است"(۳) فرمود که "دمتان گرم و سرتان خوش باد"(۴) و بسی سواری بخورد تا منزل و حالی ببُرد.

گویند ارادت تام به وبلاق(۵) و وبلاق نویسی داشت و اگر آب بخورد، در وبلاق بنوشت، با آب و تاب. و یاران می خواندند و کف بزدند و هورا بکشیدند، بسیار. نقل است درویش دنیا بینی را گذر افتاد به وبلاقش. جمله ای بگفت و برفت. شیخ نعره ای بزد و از حال برفت. یاران بر سر زدند و جامه ها دریدند.. پس به هوش آمد و یکی از جمله خواص را مامور بکرد که خانقاه درویش بجورَد(۶) و او جُست و نشانی به شیخ داد، با کروکی. به شب، در لباس مبدل به خانقاه درویش رفت و استماع کرد هر آنچه درویش به دوستان بگفت. کاغذ دعوتی بنوشت و به درویش داد و برفت. دیگر روز، درویش اجابت دعوت کرد و هر آنچه از رموز زیبا بینی دنیا بود به او بیاموخت، تام و تمام. پس قرار بگذاشتند که درویش در دندانِ شیخ رحل اقامت بیفکند و گاه و بیگاه جمیع یاران را مستفید بگرداند به افاضات. پس کانترَکت(۷) بنوشتند و انگشت بزدند و جمیع یاران را خوش آمد و بسیار بزدند و برقصیدند از شادی. تمه(۸)

کلمه ها و ترکیب های تازه:

۱-هیز لوقیشن: هیز لوکیشن، هیز به معنی "او" و "لوکیشن" یعنی محل استقرار.. محل استقرار او. در بعضی نسخ، مخفیگاه.
۲-استاده: با کسر الف، ایستاده و با ضم الف استاد از جنس نسوان. منظور نگارنده مورد دوم است به یقین.
۳و۴-شعر زمستان، سروده استاد اخوان.با اندکی دخل و تصرف.
۵-وبلاق: وبلاگ، تار نوشت.
۶-بجورَد: بیابد، پیدا کند، برایش جستجو کند
۷-کانترَکت: قُنتُرات. قرارداد.
۸- تمه: در بعضی نسخ، تمت. تمام و پایان معنی می دهد.
نوشته شده توسط سین! (درویش قبل از این..!!).



........................................................................................

Saturday, January 01, 2005

سال نو میلادی

بر همه مبارک






........................................................................................

Wednesday, December 29, 2004

من و کیسه و بابا نوئل...!!
شما اگه جای من بودین و صبح کله سحر که مسنجرتون رو باز می کردین، می دیدین که پسر داییتون رو که مدتیه ندیدین، براتون آف گذاشته که:
"اگه يه شب يکی اومد خونتون، انداختت تو يه کيسه قرمز و بردت، بدون من تورو از بابا نوئل خواستم"
چه حالی بهتون دست می داد ؟

من که یهویی زیر دلم خالی شد و شدیداً خواستمش..
آقا سعید..ما خیلی خیلی مخلصیم.. داداششششششششش.اگه خودت با پای خودت اومدی که هیچ، اگر نه خراب میشم سرت همچی اساسی..
از ما گفتن..!!



........................................................................................

Monday, December 27, 2004

ببین که تفاوت راه از کجاست تا به کجا...!!
سلام. گوگل پربیننده ترین سایت هایی که مردم هر کشور و دنیا جستجو کردن رو ردیف کرده. داشتم نگاهشون می کردم که چیز جالبی توجهم رو جلب کرد. جستجوها بسته به موقعیت جغرافیایی و سطح فکر و رفاه مردم( والبته جیبشون..!!) متفاوته. همینطور علایق ملی رو میشه در کلمات مورد جستجو دید.. مثلاً ایتالیایی ها و اسپانیایی ها می شه گفت که فقط دنبال باشگاه ها و بازیکنان فوتبال گشتن.. در کانادا ملت دنبال جانی دپ و براد پیت و دیوید بکام و همچنین متالیکا بودن..در دانمارک، دانمارکی های مرفه بی درد (!!!) دنبال نوکیا و دیسنی و "ب ام و" و مرسدس گشتن.. در فرانسه، بریتنی اسپیرز و امینم و پاریس هیلتون و جنیفر لوپز در بورس بودن.. آلمانی ها یوشر و امینم و دیوید بکام و براد پیت رو جستجو کردن.. ایتالیایی های عاشق فوتبال، والنتینو روسی و فرانچسکو توتی و کریستیانو رونالدو و همینطور رونالدینهو و شرکت فراری رو شرمنده محبت هاشون کردن.. در ژاپن، چشم بادومی ها چشمشون دنبال "پراید" بوده و به تویوتا و نیسان بی محلی کردن. همچنین خیلی هم به عکس های "زمینه" یا همون "وال پیپر" و نرم افزارهای مترجم علاقه نشون دادن..
هلندی ها، هر موقع که از تشویق و جستجوی آژاکس فارغ شدن، دنبال دیدن فیلم بودن و شرک و ارباب حلقه ها و گارفیلد رو روزی 100 بار دید زدن.. در نروژ، مردم اورلاندو بلوم رو به مایکل جکسون و شکیرا رو به مدونا ترجیح دادن و در روسیه جستجو بدنبال برنامه حرکت قطار ها در بین کلمات کلیدی پرطرفدار هیلی جالبه و جلب توجه میکنه..
اسپانیایی ها هم که دیگه گفتن نداره.. رئال مادرید و بارسلونا به اضافهء فرناندو آلونسو و یکی دوتا فوتبالیست دیگه حرف اول رو زدن و بلاخره در انگلستان محبوب ترین مرد یوشر، مردمی ترین زن بریتنی اسپیرز و محبوب ترین سایت بی بی سی بوده و در ضمن انگلیسی ها در گوگل بیشترین جستجو رو برای "عراق" انجام دادن...

خیلی جالب بود.. اینم از کارهای قشنگ آماری گوگل..
اگر دوست دارید میتونید اطلاعات دقیق و همینطور آمار سالهای گذشته رو در این صفحه ببینید.

خوش باشید.. تا بعد..
س.



........................................................................................

Saturday, December 25, 2004

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم ما
عرصهء شطرنج رندان را مجال شاه نیست...



........................................................................................

Tuesday, December 21, 2004

good mood...!!
امروز از اول صبح حال و روز خوشی ندارم.. یه چیزی ته دلم هست که نمی گذاره نفسم راحت بره و بیاد.. دنبالِ فایل های صوتی کاستِ "نسیم وصل" می گشتم در اینترنت که از شعر "فریاد" مرحوم فریدون مشیری سر در آوردم که استاد شجریان در کاستی با همین عنوان به بهترین نحو اجراش کرده.. شعرش مناسبِ حالم بود.. برای امروزم:

فریاد فریدون مشیری
مشت میکوبم بر در
پنجه میسایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم، خفقان
من به تنگ آمده ام ازهمه چیز
بگذارید هواری بزنم
هان،
با شما هستم،
این درهارابازکنید.

من به دنبال فضائی میگردم
لب بامی، سر کوهی
که درآنجا، نفسی تازه کنم
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد

من هوارم را، سر خواهم داد
چارهء درد مرا باید این داد کند
ازشما خفته چند...
چه کسی می آید با من فریاد کند؟

روحِ مشیری شاد.. ناز نفسِ استاد
آسمونتون آبی و روزتون آفتابی..
تا بعد..
س.



........................................................................................

Sunday, December 12, 2004

سلام. یک فلشِ جالب دیدم و تصمیم گرفتم لینکش رو اینجا بگذارم... همیشه یادمون باشه که اون آبهایِ آبیِ جنوبِ کشورمون، خلیجِ فارس بوده و هست و خواهد بود..
برای دیدن اون فایل، اینجا کلیک کنید..

تا بعد..
س..



........................................................................................

Monday, December 06, 2004

سلام، چند روزی بود که کی بوردم خراب شده بود و نمی تونستم فارسی تایپ کنم. در این مدت یا انگلیسی نوشتم(مثل مطالب خلیج فارس)، یا با copyوpaste کردن مطلبِ خوندنی سعی کردم چیزی نوشته باشم(مثل مطلب قبلی ) ویا اینکه اصلاً چیزی ننوشتم...!!( مثل اونهایی که نخوندید...!!)
سرور خانم هم تشریف آورده بود و مطلب قبل رو هم خونده بود و لابد چون قبلاً اون رو جایی دیگه خونده بود، پیغام گذاشته بود که:
"البته اگر منبع آن را هم مي نوشتيد، بد نبود."
ایشون نه آدرس میل گذاشتن و نه آدرس سایت یا وبلاگ تا من بتونم مشکلم رو بهشون توضیح بدم. سرور خانم، شما هم اگه آدرس سایتتون رو می نوشتید تا بشه باهاتون ارتباط برقرارکرد و به انتقادتون (که البته سازنده و بجا بود) جواب داد، بد نبود..
خلاصه اینم از ماجرای غیبت های این چند روزهء ما.
راستی، مطلب پست قبلی رو خودم ننوشتم. چون اصولاً من ازین استعداد ها و عرضه ها ندارم و اینو خودتون هم متوجه میشید. این نوشته رو توی یه سایت خوندم و خیلی خوشم اومد و همونطور که گفتم با کپی کردنش توی وبلاگم، خواستم که شما هم اگه نخوندینش، خونده باشیدش.. و البته بخاطر مشکل تایپی کی بورد، نتونستم بنویسم که از کجا آوردم.
فعلاً همین..
تا بعد..
س..



........................................................................................

Tuesday, November 30, 2004

زندگي به روش آمريكايی
يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!

از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟
مكزيكى: مدت خيلى كمى!
آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه!
آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟
مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه‌هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده مىچرخم! يك ليوان شراب ميخورم و با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى!
آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى!
مكزيكى: خب! بعدش چى؟
آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشترىها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى...
مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟
آمريكايى: پانزده تا بيست سال!
مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟
آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره!
مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى!
با زنت خوش باشى! برى دهكده و يك ليوان شراب بنوشى! و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى!!!

خوش باشيد..!!
تا بعد..
س..



........................................................................................

Wednesday, November 24, 2004

are you looking for..?
are you looking for "arabian gulf"? this is your result..!! :
click on the word below and see it.. I searched before..!!

notice: read it(contains of the page) carefully please. tanx.



arabic gulf
what is arabic gulf?
where is arabic gulf?
arabic gulf's map
which countries is around arabic gulf?
anything about arabic gulf...


If you can read "Farsi", read this page..
good luck and have a nice day...
Saeed..




........................................................................................

Tuesday, November 23, 2004

the persian gulf been,be and will be "persian gulf"
this is cultural terrorism.. "the persian gulf", is not gulf, is not arabic gulf..the persian gulf is only "persian gulf".. use this link in your weblog and websites and eather go to it: persian gulf,not anything else..
also, go to here and sign this petition..
we must do what we can do.. this time is us, don't lose it !!
they changed "kish" to "gheis"..!! they changed "arvand roud(river)" to " shat ol arab"..!! "lavan" changed to "sheykh sha'ab"..!! they give "tonb-e-bozorg & kouchak and abu mousa" to emarates..!!!
think about that..!! arabian oil's dollars,do this.. "national geographic org" is just a big loser..
so, we must do what we can do.. do not forget this...
s..




........................................................................................

Saturday, November 13, 2004

عید فطر مبارک..



برای 25 سالگی ام...
روزها چه زود می آیند و می روند.. همین دیروز بود که آن قصه را، قصه تولدم را نوشتم.. اگر بگویید یک سال از نوشتنش گذشته، می گویم دروغ است.. شاید یک روز.. شاید یک خواب.. شاید چند لحظه.. شاید به قدر یک پابلیش.. اما نه یک سال..
تقویم را می نگرم..365 روز را میشمارم.. سخت است باور کردنش، اما.. اما یک سال است که آن نوشته را، قصهء تولدم را، نوشته ام..
یک سال مسن تر شده ام.. یک سال به مرگ نزدیکتر شده ام.. یک سال بدنم فرسوده در گردش ایام..
در این یک سال اما به قدر یک سال به علمم افزوده ام.. یک سال تجربه اندوخته ام و در این سال ازدواج کرده ام و از "من"، "ما" شده ام..
در آستانهء 25 سالگی، بر شیبِ دامنهء کوهِ عمرم ایستاده ام.. به پشت می نگرم و نزدیک به نیم قرن زندگی ام را می بینم... آن دور دست، در پای کوه، آن شب را، شبِ تولدم را می بینم.. اما مِه، دیدم را تار کرده. هرچه پیشتر می آیم، مِه رقیق تر و خاطراتم پررنگ تر می شود.. بازی های کودکانه ام را، مشق نوشتن هایم را، ماسک های ذغالیِ پدر را که در آن شبِ بی برقِ روزهای پایانی جنگ، ترسیده از حمله شیمیایی دشمن، بر روی دهانمان امتحان می کرد و غبار ذغالی که گلویمان را سوزاند..
میمانم بر این نقطه و می اندیشم.. به جنگ.. به آن روزها.. به بیم از آینده.. به کشته ها.. به هزاران جوانِ فدا شده.. به عمویم.. به دایی ام که نامش را به من دادند.. به آن جرثومه.. صدام.. راستی او کجاست الآنی که من دارم این را می نویسم؟.. چه میکند؟.. چه حالی دارد؟.. چه حالی داشت وقتی خبر کشته های مردم را، مردم کشورش را می شنید؟.. چه حالی داشت وقتی فیلم کشته های ایرانی را نشانش میدادند؟.. و چه حالی داشت وقتی خبر کشته شدن آن دو قصابِ بدتر از خودش -پسرانش- را به او دادند؟..
دلم درد گرفته.. قلبم فشرده شده.. بهرام که گور می گرفتی همه عمر/دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
نگاهم را ازین نقطه میدزدم و به بالا تر می کشانم.. روزها یکی یکی از پیش چشمم رد می شوند.. بالا.. بالا.. بالا تر.. تمام روزهای کمرنگِ عادی و روزهای پررنگِ سرنوشت ساز.. روزهای شاد... روزهای تلخ.. روزهای عشق.. روزهای غم.. و پررنگ ترینش.. آن صبحی که خبر مرگ پدر را آوردند..
روزها و ماههای بعد از پدر را رد میکنم.. به روزهای کار می رسم.. کار کردن و درس خواندن برای کنکور.. روزهای قبولی در کنکور.. روزهای درس.. خستگی های ناشی از کارکردن و درس خواندن.. "شیرو".. آن پیکانِ سبز رنگ مدل 53 .. که چه خاطره هایی از او دارم و چه روزهای بیاد ماندنی را بهمراهش گذراندم.. که مانند شعر سعدی، سهل بود و ممتنع.. به وقتش لذت میداد و به موقعش هم، حال و جان یکجا می گرفت..!!.. و گاهی هم، بی وقت می شد و بی موقع..!!
نگاهم را سرعت می بخشم.. چشمم روی روزها می دود.. به عید امسال که می رسد، انگار که گم کرده را باز یافته.. می ماند.. خوش خوشانش میشود با مرور روزهای سفر و خواستگاری.. و روزهای بعد از آن.. روزهای عقد و سفر و ماهِ عسل.. شیرینی اش را مزه مزه می کنم..
چشم هایم می دوند تا به امروز.. نگاهی به خودم می کنم... خودم را می بینم..در آستانه بیست و پنج سالگی.. به کوله بارم.. به آنچه حاصل دارم از روزهای گذشته.. و ذخیره ام برای آینده..
به آینده، به قلهء کوه می نگرم.. دستم را سایبانِ چشم میکنم.. مسیر را می سنجم... راهی دراز و پرپیچ و صعب، انتتظارم را می کشد.. اما چه باک.. که دیگر این "من" نیستم.. من، "ما" شده ام..
به امید روزهایی سرشار از موفقیت و شادکامی و به امید فتح قله..
تا بعد..
س..



........................................................................................

Wednesday, November 10, 2004

فردا..
امشب، شبِ تولد من است.. نوشته ام را در این مورد به زودی خواهید خواند..
تا بعد..
س



........................................................................................

Tuesday, November 09, 2004

وبلاگ..
این روزها، جشنِ تولد وبلاگِ فارسی است.. هرچند پدر خوانده و موسس اولینش در کانادا مقیم شده و کاربرانش آنقدر پرتعداد شده اند که به این راحتی ها نمی شود همهء وبلاگ نویسان فارسی را دور هم جمع کرد تا برایش جشنِ تولد سه سالگی بگیرند.. کاربرانی به گستردگی همهء پهنهء گیتی.. از شرق تا غربِ دور.. (یادِ مجموعهء تلویزیونی "قطار ابدی" می افتم و آن شعری که برای "نِرون" می خواندند..!!)اما این باعث نمی شود که هرکدام از ما برایش جشنی، هرچند مختصر نگیریم..

تولد سه سالگی وبلاگ فارسی بر همهء وبلاگ نویسان و وبلاگ خوانانِ عزیز مبارک باد



اینهم از کیک تولد ;)



من، شش هفت ماه بعد از تاءسیس اولین وبلاگ، این وبلاگ را ساختم.. آن موقع، اوج تبِ وبلاگ بود.. روزانه صدها وبلاگ تاسیس می شد که خیلی هایش به سرعت متروک ماند.. بسیاری از افراد، صرفاً برای کِلاس و بسیاری دیگر از روی چشم و همچشمی اقدام به ساخت وبلاگ کردند.. قطاری بود که سوتش را کشیده و براه افتاده بود و هر کسی بدونِ توجه به مقصدش، می دویدو بالا می پرید و آنگاه به فکر می افتاد که به کجا برود و در طی راه با که بنشیند و چه بکند و ...
اکنون بیش از دو سال از آن روزها میگذرد و وبلاگ جایش را در بین جوانان ایرانی تثبیت کرده و آنقدر فراگیر شده است تا دیگر نام بردن از آن، برای شنونده، سئوال برانگیز و عجیب، به مثابه نام بردن از آلفا قنطورس و.. نباشد.
در این مدت، هم من، هم این وبلاگ و نوشته هایش و هم بلاگر که آن را میزبانی (hosting) می کند بارها دستخوش تغییر و تحول شدیم.. بارها برای مدتی کمابیش طولانی - که البته از یکماه و اندی فراتر نرفت - نتوانستم بنویسم.. بلاگر را گوگل خرید و من ازدواج کردم... اما همیشه به وبلاگم مانند والدی که به طفلش می نگرد نگریستم و دائما بیادش و غصه دار مهجوریش بودم... اما چه می توانشتم بکنم با گرفتاریهای زندگی و روزمرگی هایی که همگی درگیرش هستیم کمابیش و ناگزیریم- و ناگریز!!- از آنها..

دلم میخواهد بیشتر بنویسم، اما فعلاً مجال نیست... در آینده اما ادامه خواهم داد این بحث وبلاگ را..
تا بعد..
س..



........................................................................................

Monday, November 08, 2004

شمارش معکوس..
امروز دوشنبه است.. امروز آخرین دوشنبه است.. امروز آخرین دوشنبه ماه رمضان است.. از امروز شمارش معکوس شروع می شود..
آخرین دوشنبه.. آخرین سه شنبه.. آخرین.. هفت.. شش.. پنج.. چهار.. و.. و می رود تا آخرین روز.. و این آخرین روز، چه غمی دارد و چه شادی یی بر می انگیزد...!!
که ماهِ رمضان رفت و ماهِ شوال و عید فطر آمد... و چه دلهره ای موج میزند در این روز آخر..که آیا فردا عید است؟.. یا نیست..؟
بچه هایِ محصل، خدا خدا میکنند که عید باشد..چون اکثرشان فردا را امتحان دارند یا درس سخت..!! و معلم ها چه اصرار عجیبی دارند که در آن روز امتحان بگیرند و درس های مشکل بپرسند..!! شاید هم دعایِ دلِ پاکِ انی بچه هاست که مقبولِ درگاه خدا می افتد و ماهِ نحیفِ نازکِ سفر کرده، از پشتِ غبار غروب، رو می نماید تا بچه ها هلهله کنند و جشن بگیرند رسیدنِ آن سفر کرده را.. و بزرگترها هم..!!
و چه ذوقی میکنیم وقتی سبدِ گُلی در مقابل مجری های تلویزیون میبینیم که آراسته شده برای اعلام عید.. و عید اعلام میشود...
حالا دیگر بچه ها رسماً سر از پا نمی شناسند.. تلفن ها توسط بزرگترها برای تبریک عید به این و آن اشغال است.. بچه ها دائم غر می زنند و عیدی طلب می کنند برای یک ماه روزه ی کله گنجشکی که گرفته اند..
در این میان، دخترکانِ 9 ساله که امسال اولین سالی ست که موظف بوده اند که روزه هاشان را کامل بگیرند، حالِ دیگری دارند.. اینها از هلالِ ماهِ شوال هم نحیف ترند.. یک ماه روزه داری، کیلوهای بدنشان را حسابی کم کرده.. بیاد آن خانمی می افتم که دخترکانِ نحیفِ خانواده را، هر روز سوار بر ماشینش تا بیرون شهر می برد تا مجبور به روزه نگه داشتن نباشند..
حالا دیگر آخر شب است.. یک آخر دیگر.. بزرگترها بچه ها را تا رختخواب بدرقه می کنند..
روز دیگری در راه است.. فردا روز، روز عید است.. عید سعید فطر...

تا آن روز، هفت روز فاصله است.. بشمارید..
هفت..
شش..
پنج..
چها..
سه..
دو..
یک..
عید سعید فطر..!!

خوش باشید..
س.



........................................................................................

Saturday, November 06, 2004

بارونو دوست دارم هنوز..
سه شنبه شب، مامان از اون ور داد زد:
-پنجره تون رو ببندید.. باد و خاکه...

حالمون گرفته شد.. خانومی گفت :
-اَه.. تازه داشتیم کِیف می کردیم ها..

با نارضایتی بلند شدم و پنجره رو بستم.. تا همین چند دقیقه پیش داشتیم از هوای پاک و خنکِ شب، نهایتِ لذت رو می بردیم..اما این باد و خاکِ لعنتی...

شب، خسته بودیم و زود خوابیدیم. سحر که بیدار شدم رفتم دست و صورتم رو بشورم. دیدم خیلی بویِ نم میاد.. یه صدایی هم میومد.. به طرف پنجره رفتم...
آره..!! داشت بارون میومد..! ریز و آهسته و پیوسته.. با یه صدای رویایی و آرامش بخش..
-وای خدا... شکرت.. همیشه سحرت پربرکت بوده.. این سحرت پر برکت تر از همیشه.. شکرت...

اولین بارونِ پاییزی -که ایشالا آخریش نباشه..!!- سحرگاهِ چهارشنبه 13 آبانماه امسال باریدن گرفت.. امیدوارم که امسال بیش از سالِ پیش بباره که هم من سرحال تر باشم و هم گندم ها سبزتر...

بارون که میاد، سبز، سبزتر به نظر میاد.. آسمون، عاری از گرد و غبار و دود،آبی تره.. خنکیِ هوا و اکسیژن کافی، مردم رو ناخودآگاه شاد میکنه.. به درختا که نگاه کنین، تنفسشون رو می بینین.."پر و خالی شدن ریه هاشون رو از ابدیت" حس می کنین.. زیر بارون راه رفتن رو هم که دیگه نیازی به شرحش نیست.. مخصوصاً اگه همقدمی داشته باشید و...
بارون برکته.. دوستش دارم...

تقدیم به همه:

بارونو دوست دارم هنوز...
چون تورو یادم میآره...
حس میکنم پیش منی..
وقتی که بارون میباره...

بارونو دوست دارم هنوز...
بدون چتر و سرپناه...
وقتی که حرفای دلم...
راه میگیرن توی یه آه...

...

سبز و سلامت باشید..
تا بعد..
س...



........................................................................................

Tuesday, November 02, 2004

با تو هستم...
چه زود قولت رو از یاد بردی...
هرچند زیرش نزدی، اما......
اما تا پایِ شکستنش رفتی.. و.....
و نرفتی.....!!
و این نرفتن هات عزیزت میکنه... عزیزتر از پیشت میکنه.....عزیز دلم...

با تو هستم ای ستاره...
پشتِ ابر پاره پاره...

داری باز قصه می بافی...
قصه هات پایون نداره...


س



........................................................................................

Monday, November 01, 2004

سکوت...

من سکوت اختران دانم که چیست
من سکوت عمق بحر بیکران دانم که چیست

من سکوت دختر محجوب پر احساس را
در حضور مرد محبوب جوان دانم که چیست

من سکوتی را که تنها در نوای ساز و چنگ
در میان جمع می گردد بیان دانم که چیست

...

دکتر مهدی الهی قمشه ای



........................................................................................

Sunday, October 31, 2004

یک رهبر واقعی...
او را تمام دنیا با آن چفیه و عقال (عگال) و آن لباس سبز رنگِ ارتشی اش می شناسند. حتی خانومی !!
دیشب - یعنی دیروز عصر، هنگام صرف چای، مدتی پس از صرف افطار - گفتم: راستی، عرفات بیمار و بستری شده.. و خانومی گفت:
- عرفات کیه..!؟؟
گفتم:
- وااا..!! عرفات رو نمیشناسی.!!؟؟..
گفت:
- چرا بابا.. همونی که همیشه چفیه میزنه.!!

بگذریم...روزنامه شرق دیروز، سرمقاله و تیتر یک و تقریباً کل صفحه اولش را به او اختصاص داده بود و در صفحات بعد نیز هم..!! و در یکی از آن مقالات نوشته بود که " مردم فلسطین بعد از سالها، رهبرشان را بدون آن لباس همیشگی یعنی چفیه و عقال و لباس ارتشی بر صفحه تلویزیونشان تماشا کردند..".
او به راستی نماد مبارزهء مردم فلسطین است، اگر چه 75 ساله و نحیف و بیمار و رنجور باشد و دیگر از صلابت و سلامت در او اثری نباشد. از دیگر نکات جالبِ دیگر در نوشته های دیروز یکی هم این بود که او بسیار کم میخوابیده و اکثر اوقاتِ روز را به کار مشغول بوده.. نوشته بود که ".. نیمه شبها، تنها چراغِ روشنِ رام الله، چراغ اتاق کار عرفات بود که تا پاسی از شب به کار مشغول بود.."
امروز هم شرق، مقداری از فضای صفحاتش را به او اختصاص داده و در یکی از آنها، اقدام به چاپ خاطره ای از یک خبرنگار ایرانی و مصاحبه با او کرده..
مصاحبهء مژگان ایلانلو را( با اجازهء روزنامه وزین شرق ) با یاسر عرفات بخوانید و ببینید که دلیل اینکه با همهء خطا ها و کاستی ها، مردم فلسطین همواره رهبرشان را، یاسر عرفات را، پرستیده اند و حمایت کرده اندو برایش هلهله کرده اند و .. چیست..:

خاطره اى از عرفات

ديدار با اسطوره

مژگان ايلانلو

آذرماه ۷۶ بود و فرصت مغتنم برگزارى كنفرانس سران كشورهاى اسلامى در تهران فضايى را فراهم مى كرد تا به راحتى بتوان همه آنانى را كه ديدار حضورى شان در زمره آرزوهاى يك روزنامه نگار است در يك جا و از نزديك ديد. از جمله افرادى كه مشتريان سمجى براى گفت وگو داشت، مردى آشنا به نام ياسر عرفات بود. هم او كه قهرمان كودكى هاى من بود با آن چفيه خاطره انگيز و سرودهاى انقلابى كه هرگاه تصويرش را مى ديدم در ذهنم تداعى مى شد... جوان تر كه شدم قهرمان كودكى هايم، محبوبيتش را هر روز بيشتر و بيشتر از دست داد تا آنكه در محكمه شور جوانى انقلابى، او به رهبرى سازشكار و مصلحت انديش مبدل شد و كم كم از او به عنوان پايمال كننده خون شهداى فلسطين ياد شد.
كنفرانس سران كشورهاى اسلامى و مسئله فلسطين در آن سال كه از سوى جمهورى اسلامى ايران به عنوان محورى اساسى و بنيادين در فضاهاى رسانه اى مطرح شده بود، شور خشم برعليه ياسر عرفات را بيشتر مى كرد تا صدها سئوال تند و تيز و كنايه و نيش در ذهنم آماده كرده بودم تا به محض رويت اين انقلابى سازشكار، نثارش كنم، دلم مى خواست به عنوان اولين سئوال از او بپرسم، انقلابى مردن بهتر است يا آنكه نام آدمى را در تاريخ به عنوان يك سازشكار و ويران كننده آرمان يك ملت ثبت كنند؟! و يا اين سئوال كه: مگر رهبرى يك حكومت خودگردان چقدر ارزش داشت كه به خاطرش خون جوانان فلسطينى را با سازش به هدر دادى. القصه پشت در اتاقى كه مى دانستم محل استراحت او است كمين كردم، يك ساعتى منتظر ماندم و مجبور بودم تا خودم را از تيررس چشم محافظان و نگهبانان اتاقى كه مانند محتسب مراقب بودند تا هيچ خبرنگار و عكاس مزاحمى دوروبر اتاق نپلكد، مخفى نگاه دارم. انتظار به پايان رسيد. در اتاق باز شد و او كه قصد ديدار با خاتمى را داشت از اتاق بيرون آمد. جَستى زدم و به فاصله اى بسيار اندك رودرروى اين قهرمان دوران كودكى و سازشكار دوران جوانى قرار گرفتم و بدون هيچ مقدمه اى سئوالى را كه هزاران بار در ذهنم مرور كرده بودم به پيرمرد گفتم: محافظانش با خشم مرا به عقب راندند اما او خود پيشگام شد و به آنها فهماند كه مى خواهد جواب سئوالم را بدهد.
ثانيه هايى طول كشيد تا استقرار يافتم و فهميدم كه در چه موقعيتى هستم. قهرمان سازشكارى كه پيش رويم داشتم پيرمردى نحيف و لرزان بود كه به زحمت توان ايستادن داشت. لبانش مى لرزيد و در خطوط چهره اش آن قدر پستى و بلندى ديده مى شد كه به سختى مى توانستى انتهاى خطوط چشمان و ابروانش را تشخيص دهى. پيرمرد سخن مى گفت. صبور و با حوصله، من اما چنان در مغناطيس نگاه نگران و لبان لرزانش و آن همه خستگى كه بر دوش داشت قرار گرفته بودم كه گويى سيستم شنوايى خود را هم از دست داده بودم و تمام وجودم چشمانى شده بود كه تصوير پيرمرد را مى بلعيد. واضح بود كه در چنين شرايطى سئوال دوم از ذهنم رفت و دچار چنان لكنتى شده بودم كه مسبوق به سابقه نبود و حتى اگر در ذهنم هم مانده بود ديگر حجب و حياى اين پيرمرد خسته و لرزان اجازه چنان سئوال تند و تيزى را به من نمى داد. دست لرزان و چروكيده اش را به شانه ام زد و با لبخند خداحافظى كرد. محافظان بلافاصله او را دوره كردند و راهروى كنفرانس خلوت شد. گيج بودم. از اين كه چنان سئوال جسارت آميزى كرده بودم شرمنده شدم، به خودم نهيب زدم آخر انسانى كه عمرى را در توفان آتش و خون به سر برده است چگونه مى توان در سالخوردگى به سازش متهم كرد. پيرمردى كه عمرش را بدرقه ملتى كرده بود. جرات گوش دادن به پاسخش را نداشتم پاسخى كه مى دانستم پيرمردى همچون عرفات به سئوال خام جوانكى پرشور داده است. چاره اى نبود، گوش دادن به پاسخ شايد بزرگترين تنبيهى بود كه براى سئوال خام خود در نظر گرفتم. او در پاسخ من گفته بود: براى من مهم نيست كه يك قهرمان انقلابى باشم و بميرم و يا در تاريخ از من به عنوان يك پيرمرد سازشكار ياد كنند، براى من اين مهم است كه فلسطين زنده بماند و زنان و مردان و كودكانش در صلح و آرامش زندگى كنند و در اين راه هر اتهامى را مى پذيرم. بگذار من قربانى شوم و تاريخ از من به سازشكار ياد كند اما كودكان فلسطينى در صلح زندگى كنند و زنانش زيتون بچينند. فكر مى كنم اين بزرگترين وظيفه يك رهبر است.


این قسمت را باز هم بخوانید..:
براى من مهم نيست كه يك قهرمان انقلابى باشم و بميرم و يا در تاريخ از من به عنوان يك پيرمرد سازشكار ياد كنند، براى من اين مهم است كه فلسطين زنده بماند و زنان و مردان و كودكانش در صلح و آرامش زندگى كنند و در اين راه هر اتهامى را مى پذيرم. بگذار من قربانى شوم و تاريخ از من به سازشكار ياد كند اما كودكان فلسطينى در صلح زندگى كنند و زنانش زيتون بچينند. فكر مى كنم اين بزرگترين وظيفه يك رهبر است.

آفرین به این تفکر.. احسنت بر این سخن..
تا بعد..
س..



........................................................................................

Monday, October 11, 2004

به کجا..؟
ساعت 7:15 دقیقه بعدازظهر شنبه است.. داریم به اتفاق خانومی، برمی گردیم خانه.. تا 15 دقیقه دیگر بازی تیم ملی فوتبال ایران با تیم آلمان شروع خواهد شد.. ترافیک بیداد می کند.. ماشین و موتور و آدم در هم قاطی شده است.. هر کسی عجله دارد تا راه گریزی از این شلوغی بیابد و زودتر خود را به خانه برای تماشای مسابقه برساند.. از همه بدتر موتوری ها هستند.. انگار که هیچ قانونی جلودار آنها نیست.. ویراژ میدهند و مارپیچ می روند و خود را و رانندگان بیچارهء ماشین ها را به خطر می اندازند.. از ترافیک و شلوغی اینچنین متنفرم.. در این مواقع ترجیح میدهم ماشین را پارک کنم و مسیر را پیاده طی کنم..
از خانه سفارش گرفته ام برای خرید تخمه و بستنی و چیپس و هر آنچه که بکار بیاید برای خوردن پای تلویزیون.. ماشین را پارک میکنم.. میخواهم که پیاده شوم..

- شما چیزی نمی خوای؟
- مثلاً؟
- چه می دونم.. چیز خاصی که دوست داشته باشی.. میلت بکشه.. هوس کرده باشی.. هرچی..
- نه..
- اوکی.. الان میام..

و درب را باز میکنم که پیاده شوم.. اما قبل از اینکه آنرا کامل باز کنم تا بشود که پاده شد، پیکان سبز رنگی کنارم توقف می کند.. جوانکی هم دوان دوان می آید و سرش را جلوی پنجره اش می گیرد..

- دربست؟
- کجا میری؟
- همین پایین.. دو بطر عرق می گیرم و بر میگردیم..

مرد راننده کمی فکر می کند و بعد، قبول.. جوانک جلو می نشیند و جوان دیگری عقب.. و گاز می دهد و می رود...

- دیدی؟
- چیو؟
- همین ماشینه..
- چش بود؟
- دربستش کرد که بِره عرق بگیره و بیاد..!!!
- جدی؟!؟
- آره..

پیاده که می شوم به یاد اخباری می افتم که مدتی قبل از تلویزیون پخش شد.. که در شیراز عده زیادی بر اثر نوشیدن مشروبات الکلی دست ساز و غیراستاندارد، روانه بیمارستان و دیار عدم شده بودند.. و آه می کشم.. و آه میکشم..

به کجا می رویم..؟ ما را چه شده است..؟

تا بعد..
س.



........................................................................................

Wednesday, October 06, 2004

نه..!!
نه.. نمی گذارم یک ماه بشه، به هر ترتیبی هست باید یه چیزی بنویسم. تهرانتویی نوشته به ماهی یک لاگ هم راضیه، اما نه، باید بیشتر بنویسم.اون بغل نوشتم که گاه به گاه می نویسم، هر موقع سر ذوق باشم.. اما این دردی از دوستی که سر می زنه و می خواد ببینه که من نوشتم یا نه، دوا نمی کنه..
پس باید کمی پرکارتر بشم و مرتب تر بنویسم.. لطفاً کمی هم من رو درک کنید.. الان مثل یه رانندهء تازه کاری می مونم که میخواد ماشین رو به حرکت در بیاره..(هر چند تابحال چند باری پشت این رول نشستم)و همونطور که همگی تجربه کردید، ماشین چند تکون میخوره تا به حرکت در بیاد.. منظورم از ماشین، زندگی جدیدمونه و چیزی که الان در مورد این ماشین به ذهنم رسید اینه که این ماشین کذایی، عجالتاً آب بندی هم نیست..!!
بیت:
ماییم و موج سودا،شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخش و خواهی برو جفا کن

خلاصه در این هیر و ویر به فکر تاسیس یه وبلاگ اینگلیش هم افتادیم..!!اینجا رو هم باید یه دستی به سر و روش بکشم و چند چیز جدید اضافه اش کنم.
هوا هم داره کم کم خنک میشه و الان چند روزی هست که کولر رو روشن نمی کنیم..!!(قابل توجه اهالی تورنتو و بر و بچه های سوئد و مجاورین قطب شمال و احیاناً جنوب..!!!)و با یک پنکه رو میزی هم می شه اتاق رو خنک کرد.
کلاس های دانشگاه هم شروع شده و به کلاس و درس هم باید برسیم.
اینه که گاهی چند وقتی نیستم.
اینجاست که نقشT.Q.M در زندگی مشخص میشه..
T.Q.M = Time Quality Management
خوش و موفق باشید و واسه موفقت ما دعا کنید..
تا بعد..
س



........................................................................................

Wednesday, September 15, 2004

روزهایی که می گذرد...
"قبل از خواندن لطفاً اسفند دود کنید و صلوات بفرستید و تخم مرغ بترکانید، بعد از خواندن هم لطفاً همینطور و بعد فوت کنید.. لطفاً.. متشکرم :) "
بلاخره به سلامتی برگشتیم.اینقدر نوشتنی در ذهنم هست که خدا بخیر کنه. سفر بسیار عالی بود. رفتیم کرج پیش عزیزامون و زیتون خریدیم از رودبار و کنتاکی خوردیم در رشت و چادر زدیم در نوشهر و شنا و قایق سواری کردیم در بابلسر و کباب خوردیم در گرگان و هندونه خوردیم توی تندبادهای خارج از گرگان و بستنی سنتی در ورودیِ پارک جنگلی گلستان و هلو ، هلو انجیری و شلیل های آبدار و رسیده از درِ باغ های میوه که اونقدر شیرین و تازه و رسیده بود که باغدارها همونجا میفروختن و به شهر نمی رسید و فقط کافی بود آروم شسته بشه و بعد بذارین توی دهن تا خودش آب بشه و یه بارون نم نم عالی و مَشتی و توپ که از اواخر پارک گلستان تا خودِ بجنورد همه رو سر ذوق آورد و بلاخره ساعتِ 1:30 دقیقه بامداد هم رسیدیم مشهد.. بعد از 14 سال... و اینبار در هیبتی نو و هیئتی نو تر، که پدر نبود و جاش رو خواهر کوچکم گرفته بود و همسرم... و البته اینبار در شهر غریب الغربا غریب نبودیم که خانمم کلی فامیل داره اونجا و کلی میهمانی و سور و شاندیز و وای ی ی که جای همه خالی...
واسه برگشتن هم نون های گرد و خوشمزه و شونیزدار بجنورد و دوباره شمال و ترکمن ها و یه پیرمرد شال فروشِ دوست داشتنی ترکمن و ساندویچ های همبرگر گرگان و باز بارونِ ریز ریز نشاط آور از ساری به بعد و مناظر جداً بی نظیر، از قائمشهر تا سوادکوه و چایی گرم و تازه در سرمای دامنه کوه، زیر پل خوشگل، تاریخی، مه گرفته و معروف "ورسک" و تونل و مه غلیظ از دوآّّب و ورسک تا فیروزکوه و باز تهران و کرج و عروسی فامیل و بازگشت...
در اهواز با شرجی خفه کننده استقبال شدیم تا نوید از روزهای گرم و پرحرارت آینده بده.حدود یک ماه کار نفس گیر تعمیرات منزل که حقیقتاً رس آدم رو می کشه و آماده سازی اتاق ما.
پوسته های اتاق رو دوتایی کندیم و بعد گچ کاری وبتونه کاری ونصب جاکولری و شیشه انداختن وپرده دوختن و رو بالشی و رو تختی و رنگ و گچ و سیمان و بلاخره تمام شد در شب عید مبعث... و از دوشنبه لانه ای داریم و آشیانه ای.. برای خودمان...
و چه لذتی داره وقتی آدم حاصل تلاش و زحمتش رو می بینه و چقدر قدرِ آنچه رو که اینطوری بدست آورده خواهد دونست و چقدر این آرامش بعد از طوفان برای هر دوی ما لذت بخشه...
در این بین، یک بار دیگه هم رفتیم سفر..این بار دوتایی.. به تهران و کرج و یک روزی هم به میهمانی رفتیم به سمنان... و میزبان سمنانی مون سنگ تمام گذاشت در همه چیز تا این سفر هم بیاد موندنی بشه برای همه ..برای کله پاچه خورها، کله پاچه پخته بود و برای سایرین هم لوبیاپلو... پشت بیوکش رو که تازه خریده بود ( سه روز پیشش ) پر کرده بود از تمام لوازمی که یه کمپ بزرگ و خانوادگی نیاز داره و یک ساعتی در دل کوه و کمر روند تا رسید به جایی که مورد نظرش بود و بعد هم جوی آب بود و درخت ها و سایه های خنکشون و تمشک وهندونه ای که توی حوضچهء چشمه گذاشتیم تا خنک بشه و چندین چشمه که آب زلال مثل اشک چشم و سرد مثل برف ازشون می جوشید و...
و بعد گفت این رود رو بگیرین و برین تا اون پیچ... و گرفتیم و رفتیم.. نزدیکی های پیچ صداش اومد... شرشرش سرعتمون رو زیاد کرد... پیچی که میگفت در واقع دامنه کوه بود که تاب میخورد و یک شکاف به عرض حدود 2 متر ایجاد می کرد که از پهنای کف اِش، رود میگذشت.. تا زیر زانو توی آب بودیم و خنکیش از یه طرف و صدای جذاب و هورم مرطوبِ لذت بخشش از طرف دیگه رعشه ای توی تنمون انداخته بود.. و بلاخره دیدیمش.. کوه رو از بالا که می دیدید عین یک قاشق شکل خورده بود. اگه قاشقی رو طوری دستتون (رو به روتون) بگیرین که دسته ش رو به پایین باشه و این دسته از جایی که بهش متصل میشه، با یک خم یا قوس 30 یا 45 درجه ای به سمت راست منحرف شده باشه،این میتونه یه عکس هوایی باشه از اون محل.
دیوارهء کوه درست روی لبه قاشق بود،حالا ما از پیچ گذشته بودیم و در مرکز قاشق بودیم.. دور تا دورمون رو دیواره کوه سر به فلک کشیده احاطه کرده بود و اون ته ،رو به رومون، نوک قاشق، "آبشار" با غرش و شرشر و 100 تا صدای گوش نواز دیگه میریخت پایین...
از خوشی جیغ کشیدم.. خانومی هرهر میخندید... به کمک هم رفتیم تا اون تهش، نوک قاشق... اون گوشه بلاخره به آرزوم رسیدم... یه اتاقک به اندازه 3تا آدم معمولی یا 2تا چاق.. رفتیم پشت آبشار..خنک، تاریک و روشن، پر از تلاءلو آب، نمور و سرشار از صدای آب...
اون دیوارهء آبی که گذشتیم از زیرش، دیوار زمان و مکان شد بین ما و دنیای خارج.. زمانمون متوقف شد و مکانمون رفت به جایی نزدیکی های بهشت.. آب سرد اسپری میشد روی صورتمون و قطرات آب که از سقف می چکید، عین یه شوک برقی کوتاه ولی موءثر عمل می کرد از سردی و لذتِ آنی که می داد... اونقدر خندیدیم و اونقدر جیغ های شاد کشیدیم که هر دو، صدامون گرفته بود و البته من بیشتر، که از ته دل شاد بودم و سبک تر از همیشه... لذتِ رسیدن به آرزویی که در این وبلاگ چند باری تکرارش کرده بودم و آرزو های بزرگی که یکی یکی جامه عمل پوشیده بود و بزرگترینش که پیشم ایستاده بود و شادمانه میخندید و همراهم لذت می برد، چنان از خود بیخودم کرده بود که کودکانه جیغ می کشیدم و مستانه میخندیدم و بقول استاد اخوان ثالث :
گویی در جهان دیگری هستم.. و براستی که در جهان دیگری بودیم..
و برای برگشتن با تمشک از هم پذیرایی کردیم و دانه های ترش و شیرینش را با ولع فرو دادیم و وقتی رسیدیم با هندوانه ای خنک و شدیداً قرمز و شیرین، پذیرایی شدیم تا همه چیزِ این سفر خاطره انگیز و بیاد ماندنی شود..
و...
و تمام شد.. تابستان 83، شش روز دیگر با تمام خوشی ها و ناخوشی هایش به خاطراتمان پیوند می خورد و انسان را فرض است که خاطراتی خوش داشته باشد و خود خاطره ای خوش باشد..
این بود انشای من..!!
سالم باشید و ایام عزت و شادی تان مستدام..

تا بعد..
سعید



........................................................................................

Tuesday, July 20, 2004

تشکر
بلاخره برای مطلب قبل کامنتی گذاشته شد. تهرانتویی عزیز آدرسی داد که کارگشا شد و عکس آن مطلب کذایی را دیگر میتوان در اندازه ای که بشود دیدش، دید...
ممنون و متشکرم تهرانتویی جان.. امیدوارم بتوانم تلافی کنم..

به سفر خواهیم رفت برای چند روزی.. دانشگاه برای مدت یک ماه در تابستان تعطیل خواهد بود که از فردا شروع می شود.. می آیم و سر می زنم حتماً.. وقتی آمدم از فیلم "گاهی به آسمان نگاه کن" خواهم نوشت و از پلیس های راهنمایی و رانندگی که به رشوه گیری افتاده اند و بهانه ای می تراشند تا پولی برای دولت یا خودشان تلکه کنند و همینطور از سفر خواهم نوشت... از سفر به ایران زیبا...
برای همه تان آرزوی روزهایی خوش و سرشار از کامیابی میکنم ..
تا روزهای آینده..
به امید دیدار..
سعید..



........................................................................................

Wednesday, July 14, 2004

عکس
روز 21 تیر، علاوه بر خیلی مناسبت های دیگر،سالروز میلاد فرخنده دو
عزیز هم هست... فرهاد و خانومی بنده. قضای اتفاق بر این افتاد که هوس کنیم و لاگی بنویسیم و تبریکی بگوییم و هوس، ما را تا به آنجا کشانید که عکسی هم برایش بگذاریم و از همان جا بود که مشکلات شروع شد.
مشکل اول خودِعکس بود. به عنوان یک آدم وسواسی دوست داشتم عکسی باشد که واجد خیلی شرایط باشد.پس رفتیم سراغ سایت کوربیس و بصورت حرفه ای کی ورد دادیم و غلت زدیم در هزاران عکس تولد...از کیک و جعبه های کادو تا شمع و جمع و هزار عکس جور و واجور دیگر..
گشتیم و گردیدیم تا رسیدیم به عکسی که در لاگ تولدش(2 لاگ پیش) می بینید.. یک آقای عینکی(عین خودم)، موقر (مثل بنده..!!)، نسبتاً خوش تیپ( بزنم به تخته..) و همچنین لاغر، قد بلند، با یک ته ریش یکی دو روزه... و انگار هم کمی کچل !! ( کلاً همزاد نگارنده البته 10-15 سال دیگه..!! ).
این آقای معلوم الحال در آن عکس کذایی دارد بک عدد کیک با روکش شکلات را با کلی شمع تعارف می کند ( البته خودتون چشم دارین و می بینین، اما منظور دارم که میگم) که عین کیکی بود که برای خانومی گرفتیم. خلاصه دیدیم و کیف کردیم و خودمان را انداختیم در دردسر بزرگ. چرا؟ حالا می گویم..

عکس را گرفتیم.. نه در این اندازه ای که می بینید، در اندازه ای که بشود دید(سایزش گمان کنم 400*300 پیکسل بود). دو سه فضای آماده و غیر آماده در وب گرفته ام که بعضی ها را یک کارهایی درشان کرده ام و بعضی خاک می خورد... از netfirms وGeo cities یاهو و یک آلبوم عکس از webshots و البته همگی هم رایگان. عکس کذایی را در هر کدام از این فضا ها آپ لود کردم و از آنجا در وبلاگ فراخوانی کردم، نیاورد که نیاورد.. به وبلاگ تهرانتویی سر زدم تا ببینم عکس پرچم کانادا و آن عکس فیلم اسپایدرمن 2 را از کجا فرخوانی می کند که دیدم از سایت های رسمی و درست و حسابی است و تقریباً دستگیرم شد که مشکل کار از کجاست.. دوباره به سراغ کوربیس رفتم و عکس اصلی را از آنجا آدرس دادم که متاسفانه می آورد اما یک کوربیس خوشگل بصورت محو در زمینه روی عکس می انداخت و حال می گرفت (عکس های سایت فقط برای مشترکین بصورت اصلی Load می شود )و این شد که مجبور شدم از shortcut عکس که در همان سایت بود استفاده کنم که آن هم به همین سایزی است که مشاهده می کنید.. البته تگی نوشتم تا سایزش کمی بزرگتر شود اما بخاطر پایین بودن رزولوشن و خراب شدن کیفیت عکس، از خیرش گذشتم.
این بود انشای ما..!!
نتیجه گیری اخلاقی:
اول یک پولی بدهید و یک فضایی در وب بخرید، بعد به فکر هوس کردن بیفتید..!!

با تشکر
س..





........................................................................................

Tuesday, July 13, 2004

فرق فضاي رایگان در وب و فضایی که برایش پول پرداخت شده در این است که با اولی هیچ غلطی نمی توانید بکنید اما با دومی سلطنت هم می شود کرد..!!
حتی اگر این فضاهای رایگان متعلق به گوگل و وب شاتس باشد.. مخصوصاٌ گوگل که ادعایش هم می شود..!! ( در مورد عرضه رایگانِ همه چیز.. حتی 1 گیگا بایت برای پست الکترونیک)

یکی نیست بگه " هر چی پول بدی آش می خوری داداش..!! "

با کمی دلخوری..
س..



........................................................................................

Monday, July 12, 2004

خانومی، عزیزترینم



تولدت مبارک











........................................................................................

Saturday, July 10, 2004

"کات..."
برای شهرام مهربان...

دوربین به دست می گردم در میانشان... در میان همه ء آنهایی که در جنب و جوشند و مشغول تدارک...مثل پشتِ صحنه فیلم ها.. و این پشتِ صحنهء جشن ما ست ... کسی میخ بر دیوار می کوبد، دیگری پرده می آورد، آن یکی صندلی می چیند، در حیاط ویلا دارند میز می چینند برای میهمان ها ...

دوربین به دست می گردم در میانشان و تشکر می کنم از تک تکشان که به زحمت افتاده اند برای این جشن...واین آخری... شهرام است... بزرگترین برادر همسرم...
باطن خیلی از آدم ها را میشود در چهره شان دید... آنهایی که ظاهر و باطنشان یکی ست ... و شهرام از آن دسته آدم هاست که ظاهر و باطنش دوست داشتنی و مهربان است...
دوربین به دست دنبالش به راه افتاده ام.. بر می گردد و یکی از آن لبخند های همیشگی را تحویلم میدهد...
"خسته نباشی شهرام جان"
"سلامت باشی"
"با زحمتای ما؟"
"ای بابا، چه زحمتی؟ وظیفمونه"
"نه، اختیار داری، لطفه... ایشالا واسه عروسی خودت تلافی کنیم.."
"ایشالا..."
و لبخند زد.. و مستقیم به لنز نگاه کرد... و پشت کرد به دوربین و رفت تا کارش عقب نیفتد...

کات...


ظهر، عکس های کودکیت را میدیدم... از همان بچگی معصوم بوده ای... از همان موقع ها یک چیزی بوده ای برای خودت... از همان کودکی لبخند شیرینی داشته ای... وای از این عکس ها...

کات...

وارد خانه می شویم.. خسته از پیاده روی در بازارهای شلوغ.. اهالی خانه همه جمع می شوند در پستو... همه جمعند به دور شهرام...
در هال خانه نشسته ام... او از اتاق میزند بیرون...

از هرچه خوش تیپ است خوش تیپ تر شده ای لامصب...چقدر در کت و شلوار و جلیقه زیبا شده ای لامصب...چه گرهِ خوش ترکیبی به کراواتت داده این نیم وجبی و چه می لافد با گره دادنش..."گره شو کوچولو زدم.. همونطوری که تو گفتی.." . من را میگوید... و چه برازنده شده کراواتِ
آبی با این لباست لامصب...

کات...

"قرار نبود ما بدونیم، ولی خب بلاخره دونستیم..!! "
-لبخند-
"امیدوارم هر کجا که هستی شاد و موفق و سربلند باشی... برات آرزوی موفقیت می کنم.."
"ممنون.. شما لطف داری.."

و روبوسی کردیم... طوری که انگار تا مدتها نخواهیم کرد... و در آغوش گرفتمش.. و همه سعی کردیم که حلقه های اشک را از هم پنهان کنیم...

-مگر می شود اشک را پنهان کرد لامصب؟

برداشت آخر...

ما آمدیم اهواز و شهرام پرواز کرد به سوئد... و پردهء آفتابگیر شیشهء عقبِ ماشین مانع شد تا اشک هایمان را ببیندوقتی داشتیم از آنها دور می شدیم... و چه خوب شد... که او دلتنگ ترین است، الآن...

شهرام و لبخند زیبایش تا ساعاتی دیگر در سوئد خواهند بود.
"آرزوی من رسیدنش به آن چیزی ست که آرزو می نامدش..."

شهرام جان:
موفق و موءید باشی...
به امید دیدار...

س و ش+



........................................................................................

Monday, July 05, 2004

تب ...!!
تب فوتبال هم خوابید.. جام این دوره را یونان به خانه برد و داغ آنرا به صورت تاریخی، به دلِ پرتغالی هایی گذاشت که خواب ها دیده بودند و برنامه ها چیده بودند و پولها خرج کرده بودند.
شکست دیشب را پرتغالی ها تا دنیا دنیاست فراموش نخواهند کرد و اگر میلیونها بار یونان را با گلهای فراوان له کنند هم گمان نمی کنم که دل داغ دیده شان خنک شود.
دیشب می شد تفاوت غم و شادی را دید. دیشب می شد غم و شادی را مقایسه کرد. "اوزه بیو" اسطوره فوتبال پرتغال هرچه به خودش فشار می آورد که لبخند بزند نمی توانست. آن لبخند زورکی فقط بخاطر آن هزاران دوربینی بود که غم او را ثبت و ضبط می کرد و گرنه او هم می رفت و با "کریستین رونالدو" جوان و " روی کاستا"ی پا به سن گذاشته اشک غم می ریخت و " اوزه بیو"ی بزرگ هم البته خلوتی دارد. مثل تمام آدم ها.. و در خلوتش البته اشک خواهد ریخت برای اینهمه هیاهو و اینهمه تبلیغات و اینهمه برنامه ریزی و اینهمه ستاره که رفتند و یادگاریِ بزرگ را برای بی نام و نشان های یونان گذاشتند...
دیشب او و تمام پرتغال غمگین ترین ها بودند، همان هایی که 2-3 شب پیش شاد ترین ها بودند و سرود ها می خواندند و خط و نشان ها می کشیدند برای آن بازی و آن جام و آن جشنهایی که دیشب نصف آنرا هم برای یونانی ها اجرا نکردند...
دیشب می شد غم "اوزه بیو " را در از دست دادن جام ،با شادی "اوزه بیو" بعد از پیروزی بر انگلستان در پنالتی و بوسه اش بر زمین مقایسه کرد و دو "نهایت" را دید...
" شکسپیر " جمله معروفی دارد که:
"Love and Hate...these are the extremes"
و این نهایت شادی و غم بود...

بگذریم...

یونان برد.زیبا هم برد. یعنی زیبا بازی کرد و برد. خونسردی و کار تیمی منظم.. یونان دیشب تاحدودی آلمانِ سالهای 90 را به یاد می آورد و این به مدد مربی کارکشته آلمانیشان بود.یونانی ها و مربی شان همگی قصد اثبات داشتند .اثبات اینکه "ما را دست کم نگیرید. ما اگر بخواهیم میتوانیم..!! "
تیم یونان به همه بزرگان، به فرانسه و اسپانیا و چک و خصوصاً پرتغال و به کل دنیا اعلام نمود که خواستیم و شد. و "اتو ریها گل" این پیرمرد 65 ساله آلمانی نیز به آلمانی هایی که گفته بودند او در خارج از کشور موفقیت نخواهد داشت و خصوصاً شخص " فرانتس بکن باوئر" (که او هم از مغرور های دنیای ماست..) ثابت کرد که بقول ما ایرانی ها : "کار نشد ندارد..!! "
دیشب پرتغال 10 کرنر زد و همه را به باد فنا داد و یونان با یک کرنر به یک گل و یک جام و یک افتخار و یک تاریخ رسید...
و این درس مربی آلمانیست برای شاگردانش و برای دنیا که "فرصت سازی بجای فرصت سوزی"
بار ها شده که عجله کرده ام و کار بجای زودتر انجام شدن ، دیر تر هم شده..!! بارها عجله کردن دیده ام که کارشان عقب افتاده(در مقام کارمندی که اربابِ رجوعی دارد..)بارها شنیده ام که "عجله کار شیطان است"...!!
دیشب هرچه یونانی ها خونسرد و آرام و با هماهنگی و راحت بازی می کردند، پرتغالی ها عجول و کم( و شاید "بی") دقت بودند...و این یعنی مرگِ یک تیم..

خلاصه...
دیشب یار من هم تکروی کرد و ما تنها تنها مسابقه را تماشا کردیم و از داغِ دلمان وقتی یونان به گل رسید چنان هواری کشیدیم که تا 4-5 خانه در شرق و غرب و شمال و جنوب منزل به لرزه افتاد. چه برسد به ساکنین محترم منزل..!!
تماشای فوتبال در یک اتاقِ در بسته،به صرف پفک و برنجک و مقدار عظیمی آب خنک!!، وقتی آدم یاری دارد اما یارش تکروی میکند، و وقتی همه کارشناسان و گزارش گران و مجریهای محترم و فوتبال دوستان و فوتبال بینان گرامی می گویند " پرتغال " و شما میگویید " به دلم برات شده یونان" پس "یونان"، عجب حالی می دهد.!!!!!

خوش باشید..
تا بعد...
سعید....



........................................................................................

Wednesday, June 16, 2004

فصل تازه...

فصلی تازه.. احساسی نو.. تولدی دوباره و این بار آگاهانه و هدفمند.. تولدی که خودتان خواسته اید و برایش خواب ها دیده اید.. پرواز... "پرواز به آنجا که نشاط است و امید است"... شروعی با آنکه "گرمیِ بازارِ وجودِ " شماست... شروعی "همه مهر", "همه ناز"... احساسِ خوبی از بودن.. احساس خوبی از شدن... جوانه زدن... شکفتن...
احساسِ پیچک داشتن...
پیچیدن...
و پیچیدن...
و بالا رفتن...


فصلی نو را آغاز کرده ایم... مملو از نوریم و سروریم و صفاییم... شکوفه های وجودمان و استعدادهای درونمان دانه دانه می شکفد و وجودمان از عطر خوشبختی سرشار است... همه جای این خانه معطر است به عطر خوشِ با هم بودن... رایحهء دل انگیز کمال, که ازدواج,آن هم ازدواجِ موفق کمال هر انسانیست...
لحظاتی را تجربه میکنیم که بهترین لحظاتِ عمر هر مرد و زن در طول حیاتش است. و هنر ما در این میتواند باشد که این " بهترین لحظات عمر " را هرچه طولانی تر کنیم و اجازه ندهیم که مشکلات و پستی ها و بلندی های زندگی, ذره ای از آن کم کند.
این "بهترین لحظات" را برای همهء جوانان این مرز و بوم آرزومندیم...

و این هم یک ترانهء بسیار زیبا و رویایی از "کریس دی برگ" (البته متنش..!! )که تقدیم میکنیم به همه آنهایی که دوست دارند که پیچک باشند و نیلوفر... :

In Your Eyes

Some people fall in love
In rooms that are so dark.
They can't see where they are going
And they lose their hearts.
But when I saw your face,
It was a light so strong!
I could feel a long night coming on...!

In your eyes...!
In your eyes...!

And I saw driving down to the river;
Laughing in the rain;
Dancing out in the moonlight;
Papers in bed!
And I saw your delights as a lover
Until the break of day!
And oh... every time I look
It's you and me together... in your eyes.

Some people say that time changes everything.
With love there's no way of knowing
What the world may bring.
But I don't mind at all, because it's you and me!
And all I've ever wanted, I can see...

In your eyes...!
In your eyes...!

And we are driving down to the river;
Laughing in the rain;
Dancing out in the moonlight;
Papers in bed.
And I feel your delights as a lover
Until the break of day!
Oh and every time I look
It's you and me together in your eyes!

In your eyes...!
In your eyes...!

And I feel your delights as a lover
Until the break of day!
And oh every time I look
It's you and me forever... in your eyes!

In your eyes...!
In your eyes...!

برای خوشبختی مان دعا کنید..
س و ش ...
اهواز- 27/3/83



........................................................................................

Wednesday, June 09, 2004

گل بود و به سبزه نیز آراسته شد... یا من سعیدم...

یه شعری نوشته بودم در مطلب پیش که "تدبیر کند بنده وتقدیر نداند...". خیلی جالبه.. گمون می کنم که در دیوان شمسِ مولانا بهش برخوردم. به هر حال خوشم اومد و به خاطر سپردمش. حالا میبینم که حداقل درزندگی خودِ من زیاد مصداق داره.
هر کس برگرده و به پشت سرش نگاه کنه مطمئن هستم که رد پا و اثر و مصداق این دو سه بیت رو خواهد دید. خودم رو مثال میزنم:
به عقل جن هم نمی رسید که من در 18-19 سالگی پدرم رو از دست بدم. به واسطهء این فقدان از خدمت سربازی معاف و همچنین در دانشگاه شهید چمران اهواز مشغول به کار بشم. و... و... و...
مثال فراوونه و این رو من از برکاتِ اون دعایِ سحری که پدرم در حق نوزادش کرد میدونم که " خدایا پسرم رو خوش عاقبت کن..." و قصه ش رو حتما خوندید در چند مطلب قبل. و هر چند به واسطهء تولد در سومین روز از محرم قرار بود اسمم حسین باشه ولی شهادتِ داییم در همون روزها باعث شد اسمِ زیباش رو به من هم بِدَن... و من " سعید " جدید خانواده شدم.. و این اسم تا امروز برای من خوشبختی آورده...
یه بیتِ دیگه هم هست که اون رو هم اعتقادِ قلبی بهش پیدا کردم و ارادت دارم بهش.. میگه که :
گر ایزد ز حکمت ببندد دری ... ز رحمت گشاید در دیگری
و من تا بحال مشمولِ این رحمت و لطف بیکران قرار گرفتم. و میبینم رد پایِ " خدایی که در این نزدیکی"ست...

و خدا لطفش رو در حق من تکمیل کرد...:
از روز پنجشنبه 31/2/83 "همسری دارم بهتر از برگ درخت..."
و من خوشبختم...
من سعیدم...

ممنون از تهرانتویی که سر میزنه... معذرت میخوام که سَرم شلوغه و دیر به دیر می نویسم... برایِ ما دعا کنید..
تا بعد..
سعید



........................................................................................

Monday, April 26, 2004

تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیلت بکند لیک خدایی نتواند



امروز شک کردم که هفتم اردیبهشته یا اول فروردین. هوا اونقدر تمیز و پاک بود که آدم اگر دستش رو دراز می کرد می تونست خورشید رو بگیره توی دستش. آسمون به قدری صاف و آبی بود که دلتون میخواست چیک و چیک عکس دیجیتال بگیرین ازش و شرکت بدین توی مسلبقه بهترین عکس های آسمون یا هوای پاک و کلی جایزه ببرین. امروز باد خنکی که بهتون میخورد عین بادی بود که توی اسفند میوزه. هم بوی بهار داشت و هم آدم کمی سردش می شد و قلقلکش می اومد و هم سر کیف می آورد...
امروز همه سرحال بودن. همه دلشون میخواست کار کنن. امروز حس همه کاری در وجود مردم بود. امروز کسی کسل و خموده نبود..
امروز...

امروز دنیا واقعاً زیبا بود... خیلی خیلی ...



........................................................................................

Sunday, April 25, 2004

سالی که ...



........................................................................................

Wednesday, April 21, 2004

روز هایی که بی تو می گذرد
گرچه با یاد توست ثانیه هاش
آرزو بار می کشد فریاد :
در کنارتو می گذشت ای کاش !


کتاب لحظه ها و احساس.. فریدون مشیری



........................................................................................

Tuesday, April 13, 2004

ننوشتن...
ننوشتن دلیلی بر نبودن نیست. آدمی گاهی هست اما نیست. گاهی حضور فیزیکی دارد اما روحش جای دیگر است و گاهی روحش جاییست که جسمش نیست.
من بودم. گاهی روحم بود و گاهی جسمم و یکی دو بار هم روح و جسمم هردو.حتی یکبار نوشتم ولی ایراد سیستم مانع ارسال آن شد.به هر حال امیدوارم در آینده از این دست مسائل رخ ندهد و همیشه باشم و با شما بمانم.
اعتقاد دارم همیشه میتوان سال نوی داشت و همواره میتوان سال نوی آغاز کرد و هیچگاه برای تبریک سال نو دیر نیست پس :

سال نوتان مبارک


امیدوارم سالی که پیش رو دارید سالی توأم با نشاط و سلامتی و موفقیت برای تک تک هموطنان عزیزم در داخل و خارج از کشور باشد.
با یک دنیا امید...
تا بعد..
س.



........................................................................................

Monday, December 01, 2003

ديوانه يا تنگ... مسئله اين ست..!!
1- نمی دونم تا بحال براتون پيش اومده يا نه، به هر حال حالی دارم که اونقدر حرفها برای زدن زياده که کلام بند اومده و نمی تونم چيزی بگم يا بنويسم... و نمی دونم چرا دارم امين رو درک ميکنم که همين حال رو داشته در زمانی که اون مطلب رو نوشته... و امروز چقدر به اون عنوان فکر کردم با خودم... بی همدمی... صعب روزی.. بوالعجب کاری...
2- خيلی بده که آدم دور و برش شلوغ باشه اما حس کنه که تنها و غريبه در اون جمع.. شايد يکی از بدترين احساس هايی هست که انسان ميتونه داشته باشه...
3- وقتی درد زياد ميشه مغز برای مقابله خاموشی عمومی ميده که ما بهش ميگيم غش... وقتی هم رنج و درد روحی باشه رفلکس بدن خوابه و آدم خوابش ميگيره...
4- چقدر من خوابم مياد..!!

و اما بعد:
سلام. عيد همه مبارک... اميدوارم طاعات و عبادات همه، چه اونهايی که روزه گرفتن و چه اونهايی که نگرفتن مورد قبول حق قرار گرفته باشه.. يک ماه ديگه از عمر همه ما گذشت و شايد برجسته بودنش به عنوان يک ماه خاص باعث شد که متوجه بشيم که يک ماه ديگه از عمر همه ما گذشت و اين قافله عمر ما به چه سرعتی داره ميگذره و ما همچنان در بی خبری محض به سر می بريم... و چه بسيار کسانی که متوجه نبودن و نيستن و متاسفانه نخواهند بود و قدر اين عمر کوتاه و فرصت های محدود و کمش رو نمي دونن... انسان عادت کرده به فرصت سوزی بجای فرصت سازی و اين جزو طبيعتش شده شايد..
و چقدر حرص ميخورم وقتی بعضی رو می بينم که آرزو می کنن که 11 ماه زود بياد و بره که اين 1 ماه هرچقدر هم خوب و مبارک باشه برسه...

چيزی شدم بين گذشته و حال و آينده که حالم داره از خودم به هم می خوره.. مغلطه ای از سنت و مدرنيسم که به قول معروف نه اينيم و نه آن... مجبور به اين و مشعوف به آن.. و در حال دست و پا زدن دائمی در اين بين... مشکلی که در ابعاد خيلی بزرگتر گريبان کل جامعه امروز ما رو گرفته...

امروز در روزنامه "ايران" مقاله ای خوندم در مورد موبايل و جوانان که در اون با تعدادی جوون موبايل دار صحبت کرده بود که از کجا آوردن و کی خريده و قبضش رو از کجا ميدن و ... و خيلی ها بودن که کادوی تولدشون بود و قبضش هم توسط والدين پرداخت ميشد... من هم هفته گذشته موبايل دار شدم که البته هم هزينه خريدش با خودم بوده و هم هزينه قبض هاش.. با اين حال نتونستم از خوندن جمله آخرش به فکر فرو نرم که نوشته بود: "در خيابون های همين شهر، هستند کسانی که داشتن يک جفت کفش سالم براشون يه آرزو هست"...

نوشته بودم که دلم يه غار ميخواد که جلوش يه آبشار باشه و تهرانتويی از تجربه شخصيش نوشته بود به گمونم، که صدای آب و موسيقی های آروم ميگذاشته و چشم هاش رو می بسته و اون فضا رو تجسم می کرده... نياز من فقط به آرامش همچو جايی نبود... من صدای غرش ريختن آبش رو هم ميخوام... و در عين حال سکوتش که يه سکوت خاصه.. يه سکوت محض وقتی صدای غرش آبشار رو بشه حذف کرد.. يه خنکی و نموری.. يه سرمای لزج.. گهگاهی يه فوج از پودر آب مثل زمانی که با آبپاش، آب رو اسپری ميکنيد که بشينه و پوست رو قلقلک بده...يه جور تاريکی خاص که روشناييش نوری باشه که از آب عبور ميکنه و به داخل مياد و يه تلاءلو خاص داره و در شب هم فقط يه شمع تامينش کنه..
و يه تنهايی.....

نمی دونم "يانی" رو ميشناسيد يا نه.. يه آهنگ ساز يونانی که ساکن ايالات متحدس... اميدوارم همه، کنسرت آکروپوليسش رو ديده باشيد و به "شهرداد روحانی" که در اون بنای عظيم، اون کنسرت عظيم رو "رهبری" کرده افتخار کرده باشد... در کنسرت "هند و چين" يه نوازنده يا بهتر بگم تک نواز "سازهای بادی" گروه اون رو همراهی کرد که ازون به بعد هم از همکاران نزديک "يانی" شد.. " پدرو آوستاچه" از کاراکاس در ونزوئلا.. و شايد اگر بهترين نباشه يکی از بهترين نوازندگان انواع سازهای بادی در دنيا.. و اتفاقا همين آقا هم بود که در کنسرتی که يکی دو سال پيش "گوگوش" اجرا کرد. "ساکسيفون" مينواخت..!! يکی از قطعات کنسرت "هند و چين" اسمش هست "Love Is All"... "پدرو" در ابتدای اين قطعه تک نوازی "قره نی" يا يه "سازی" در همون مايه ها داره که می شه بهش گفت پيش در آمد اون قطعه... اون "نی" يه ساز به رنگ قهوه ای و به نسبت کلفت بود که صدای بسيار بمی هم داشت و اون با فشار و طرز دميدن خاصی مينواخت...
الان داشتم بهش گوش ميدادم.. تاثير عجيبی داره... مخصوصاً بخاطر بم بودن خيلی زياد صدای ساز... آدم رو مستقيماً به ياد " نی نامه " می اندازه ...

بشنو از نی چون حکايت ميکند ... از جدايی ها شکايت ميکند
... و به قولی:
بشنو اين نی چون شکايت ميکند ... از جدايی ها حکايت ميکند

و من با شنيدن اون "پيش درآمد" ياد اون "مصرع" می افتم که:

آتش است اين بانگ نای و نيست باد...

و...
يک شعر و والسلام..:

دل تنگ

سر خود را مزن اينگونه به سنگ،
دل ديوانه تنها ! دل تنگ!

منشين در پس اين بهت گران
مدران جامه جان را، مدران!

مکن ای خسته، در اين بغض درنگ
دل ديوانه تنها، دل تنگ!

پيش اين سنگ دلان قدر دل و سنگ يکی ست
قيل و قال زغن و بانگ شباهنگ يکی ست

ديدی، آن را که تو خواندی به جهان يارترين
سينه را ساختی از عشقش، سرشارترين
آن که می گفت منم بهر تو غمخوار ترين
چه دلازارترين شد! چه دلازارترين؟

نه همين سردی و بيگانگی از حد گذراند.
نه همين در غمت اين گونه نشاند،
با تو چون دشمن، دارد سر جنگ!
دل ديوانه تنها. دل تنگ!

ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زيسته ای، سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش ازين عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون، رنگ
دل ديوانه تنها، دل تنگ!

فريدون مشيری

خوش و سلامت و پايدار باشيد.
تا بعد..
س...



........................................................................................

Wednesday, November 19, 2003

سلام.. ممنون از محبت همه مخصوصاً فرناز خانم و آقا سهيل و فرهادِ عزيز.. نمي دونم چرا كامنت ها رو بجز كامنتِ امين نمياره و فقط با "ساين اين" كردن در" اِنِتيشن" ميتونم ببينمشون. و نمي دونم اين مشكل فقط مختص منه يا شما هم اين مشكل رو داريد. به هر حال امروز از خونه هم بالا خواهم اومد كه هم يه مطلب جديد "آپ ديت" كنم و هم اين قسمتِ "گذري و نظري" رو يه چكي بكنم..
خوش و سلامت باشيد.
تا بعد..
س...



........................................................................................

Wednesday, November 12, 2003

شهر در تاريكي مطلقِ شب فرو رفته بود. از دور دست صداي شليك هاي ممتد و گاه تك تك به گوش مي رسيد و كمي بعد صداي صفير گلوله و نور ناشي از انفجار توپ ها و خمپاره ها. فضاي شهر اكنده از ترس و وحشت و اضطراب بود. هر كس فرصتي پيدا كرده بود، به اتفاق اعضاي خانواده و نزديكانش شهر را ترك كرده بود و كساني كه هنوز در شهر بودند، هر لحظه انتظار گلولهء خمپاره يا توپي را مي كشيدند كه سقف و ديوار خانه را خراب كند و به ميهماني جمع وحشت زده شان بيايد و به خاك و خونشان بكشد.
بازار داغ شايعه كه حالا ديگر به يقين مبدل شده بود حكايت از آن مي كرد كه دشمن به چند كيلومتري شهر رسيده و آنقدر نزديك كه شهر را براحتي با خمپاره هدف قرارميداد و ديگر حتي نيازي به گلوله هاي توپِ دور برد نداشت.
نيروهاي مدافع، حتي روشن كردن سيگار را هم در فضاي باز قدغن كرده بودند. چرا كه هواپيما هاي دشمن مرتب در حال گشت زني بودند و حتي شعلهء يك سيگار هم مي توانست فاجعه بزرگي را به بار بيارود.

ساعت 10 شب بود. زن باز هم از درد به خودش پيچيد. مردِ هميشه خونسردش اين بار ديگر نمي توانست خونسرد باشد و با يك نگاه به چشم هايش مي شد فهميد كه تا چه ميزان نگران است. اين نگراني را مادرِ زن درك كرد و مرد را به آرامش دعوت كرد. تا حمامِ زن تمام بشود و لباس تميز بر تن كند و مهياي رفتن بشود، برادر زن هم با پيكانِ سبز رنگش از راه رسيد. بنزين در شهر نبود و ماشين با نفت و تينر به حركت در آمده بود و همين هم جاي شكر داشت. برادرِ زن معذرت خواهي كرد و همه سوار بر پيكان حركت كردند.
اولين چهار راه و اولين ايست بازرسي.
ايست، اسمِ شب؟
مرد سرش را از پنجره بيرون برد و اسمِ شب را به جوانكِ بسيجي گفت.سئوال و جواب در مورد قصد و مقصد كه تمام شد،موانع برداشته شد و ماشين راه افتاد. برادر مرد قبل از تاريكي هوا اسمِ شب را از مسجدِ محل پرسيده بود و آنها از اين بابت مشكلي نداشتند. ماشين به آهستگي پيش مي رفت و زن هر از چندگاهي ناله اي مي كرد. برادر باز هم عذر خواهي كرد كه بدون نور و ديد، از اين تند تر امكان رانندگي وجود ندارد. چهار راه بعدي و باز همان سنگر بندي و تكرار سئوال و جواب هاي پيش. مرد حالا كمي هم عصبي شده بود و مرتب بر مي گشت و نگاهي به صورتِ مچاله از دردِ همسرش مي انداخت." كريم جان يه كم تند تر". برادر زن نگاهي به مرد كرد، سرش را از پنجره بيرون برد و پايش را به پدالِ گاز فشرد.حالا ديگر نزديك زايشگاه جرجاني اهواز بودند.خيالِ مرد كمي راحت شد.نفسي كشيد و لبخندِ‌نگراني زد.ماشين متوقف شد. مرد و مادرِ زن كمك كردند تا زنِ سنگين، از پله هاي زايشگاه بالا برود... زايشگاه و پله. مرد حالا كاملاً عصبي بود. بيمارستان هايِ شهر مملو از مجروح و كشته بود و به هيچ وجه محيط و مجالي براي زايمان در آنها وجود نداشت و تنها زايشگاه شهرِ جنگ زده، همين بود. ماما خواب بود وقتي مرد و همراهانش واردِ زايشگاه شدند. به زور و با خلقي تنگ نگاهي به زن كرد." هنوز وقتش نيست. ببريد و صبح بياريد". مرد سعي كرد خودش را كنترل كند. در بحث و جدل مرد پيروز شد.حالا زن ميتوانست شب را در زايشگاه بماند و نزديكِ مامايي باشد كه دوباره رفته بود تا بخوابد. مرد، زن را به مادر و هر دو را به خدا سپرد و از پله ها پايين آمد. استرس فرصت خواب را از مرد گرفته بود. چرا كه معمولاً اولين تجربه، سنگين است.

صبح نشده بود كه مادرِ زن، پله ها را دوتا يكي پايين آمد تا خبر نورسيده را به پدر بدهد. مرد سعي زيادي كرد تا قطره اشكِ‌شوق را او و برادرِ زن پنهان كند." حالا پسرم در آغوش مادرش است". مرد تا بالاي پله ها پرواز كرد. نوزادش، پسرش، در آغوش مادر بود. نگاهي به كودك كرد و پيشاني همسر را بوسيد." به دنيا خوش آمدي پسركم. مواظبِ‌مادرت باش تا صبح برايِ بردنتان بيايم".
مرد پله هارا به آرامي پايين آمد. احساسِ عجيبي داشت. حالا ديگر بار پدر بودن را هم به دوش داشت. داييِ كودكش در ماشين بود. نشست و غرق در رويا شد.اذان صبح را گفتند.مسجد جامع اهواز تنها يك چهارراه با آنها فاصله داشت. پياده شد و راهِ مسجد را در پيش گرفت. نماز صبحِ آن روز حال و هواي ديگري براي مرد داشت. نماز كه تمام شد، چشم هايش را بست و دست به دعا برداشت." خدايا پسرم را خوش عاقبت كن".
حواليِ 8 صبح ، نوزاد به همراه مادر و پدر و مادر بزرگ، سوار بر اتومبيل دايي روانه منزل شد.اولين تجربهء ماشين سواري براي كودك، پر مخاطره ترين هم بود. چرا كه از طليعه صبح، گلوله بارانِ‌شهر به طور شديدي شروع شده بود و هر لحظه امكان هر حادثه اي براي سرنشينان مي رفت. تا به خانه برسند، چند دفعه مجبور به ترك ماشين و دراز كشيدن در كف خيابان شدند. اما بخت يار بود و به سلامت به منزلِ رسيدند.مرد ديوار هاي يكي از اتاق هاي منزل را با گوني هاي شن پوشانده بودو مادر و كودكش را در آن اتاق پناه داد تا صبح روز بعد كه آنها را از شهر خارج كند و به نقطه اي امن ببرد.
و اين سرآغاز زندگي پر فراز و نشيب من بوده تا به امروز. 21 آبانماه 59 پدرم در آن خلوت سحرگاهي براي "خوش عاقبتي ام" دعا كرد كه اثراتِ آن دعا را در جاي جاي زندگي ام، زندگي يي كه در همان روز آغازين ميتوانست به سرانجام برسد، حس ميكنم. امروز او را در كنارم ندارم اما يادش و ردپاي محبتش را تا عمر دارم در قلب و زندگيم به يادگار دارم.
و در جايِ او مادرم نشسته است كه خوب تر از همهء خوبي هاست و وجودش گرما بخش خانه مان..

سعيد...



........................................................................................

Tuesday, November 11, 2003

انگار فقط ميخواست دلِ من رو بدست بياره.. آخه اينم شد بارون؟.... اون همه ابر فقط 20 دقيقه؟... هم ابرا كم شدن ، هم آفتاب در اومد ...
همين...
تموم...
تا بعد...
12:30
س..



يه سئوال اساسي:
دخترونه نمي نويسم؟



يوهووووووووووووووو
داره مثل چي بارون مياد... مردمِ بيچاره حسابي خيس شدن... لابد زيادي دعا كردم...!!! دارم از بويِ‌خاكِ خيس كيف ميكنم..
جايِ همه خالي..
نگين اين بچه عقده ايه ها... اگه شما هم اينهمه خاك به خوردتون ميرفت حالا مثل من از خوشي ورجه وورجه ميكردين..چه برسه به اينكه همينجوري اورجينال عاشق بارون هم باشيد..
12:15



آقا زد... بلاخره زد.. اولين بارون پاييزي داره ميباره... ووووويييي خدا شكرتتتتتتتت
آقا ما رفتيم زيرش...
12 ظهر سه شنبه...20-8-82..
راستي... تا بحال همچين كادويِ خوبي گرفتين واسه تولدتون؟.. جداً ‌كه خيلي عزيزه...
فردا تولدمه.. مرسي خدا... مرسي ابرا...سكته نكنم خوبه..
فعلاً



داره رعد و برق مي زنه.. گمونم صدامو شنيده.. نامرد.. اگه مي دونستم اينقدر كم طاقته و مي خواد هر طور كه شده كم نياره زودتر سرش داد ميكشيدم..!!!
آقا دعا كنيد...
ساعت 11:55 دقيقه.. اينجا اهواز است... محل كار بنده ..!!!



لحظه ديدار نزديك است...
نمي دونم چرا امروز صبح اينقدر حالم گرفته.. چرا اينهمه پريشونم... نمي دونم چرا دلم توي سينه قرارنداره... چرا يه حس بد دارم كه منتظرِ يه اتفاقه... چرا وجودم پر شده از گله.. چرا دوست دارم هوار بكشم و زار بزنم... چرا اين حلقه اشك مانع ميشه اين صفحه رو خوب ببينم و حالا كه بعد از مدتي اومدم، نوشتنم رو مانع ميشه.. چرا امروز صبح اينهمه دلم پر از شكايته...؟ اين آسمون چرا نمي باره؟...مگر من چه گناهي كردم كه اينقدر بايد حسرت يك قطره بارون رو بكشم..؟ مگر خونِ بقيه رنگي تره كه همه جا ميباره و سيل راه مي اندازه و به اين شهر كه ميرسه چشمَش خشك ميشه ؟... چرا ترجيح ميده ميوه اش رو جاي ديگه اي به بار بشينه... چرا بدش مياد اسم شهر ما هم توي شناسنامه نوزادش باشه... ؟
بخاطر خدا ببار.. دلم گرفته لعنتي...دل من به وسعت آسموني كه تو توش هستي نيست.. طاقتم طاق شده.. ببار.. يه وقت ديدي ديگه طاقت نياوردم.. احترامت رو نگه نداشتم... يه وقت ديدي باريدم تا بارش رو به يادت بيارم... تو كه بيگانه نبودي.. دوست بودي.. تو ديگه چرا دل ما رو ميشكني ؟... شعرشو بلدي ؟

هر كس به طريقي دل ما ميشكند ... بيگانه جدا دوست جدا ميشكند
بيگانه اگر ميشكند حرفي نيست ... از دوست بپرسيد چرا ميشكند

ديروز امين رو ديدم. بهش پيشنهاد دادم كه بريم پيش كارون، آخه دلم براش تنگ شده بود و دنبال يه همقدم ميگشتم... گفت باشه. شب رفتيم پيشش، ساكت و رام ميومد و مي رفت... نشستيم كنارش به حرف زدن... از هر دري حرف زديم ...صحبت از وبلاگش شد كه مدتي هست كه مهجور مونده. بهش گفتم اون عنوان - درجستجوي خودم - حيفه كه خاك بخوره... خلاصه بحث كرديم و بحثمون به جاهاي مختلف كشيد تا يه شعر خوند از مهدي اخوان ثالث... عالي... بيست.. مينويسم و مرخص ميشم كه برم و التماس بكنم به اين ابرها كه ببارن...

لحظهء ديدار
لحظهء ديدار نزديك است.
باز من ديوانه ام، مستم.
باز ميلرزد، دلم، دستم.
باز گويي درجهان ديگري هستم.

هاي! نخراشي به غفلت گونه ام را، تيغ!
هاي، نپريشي صفاي زلفكم را، دست!
وآبرويم را نريزي، دل!
- اي نخورده مست -
لحظهء ديدار نزديك است.

كتابِ زمستان.. مهدي اخوانِ ثالث

تقديم به همه مخصوصاً عزيزترينم...
متشكرم ازش واسه دورهء كامل كتاب هاي اخوان كه بهم هديه داده...
تابعد...
اهواز... سعيد...



........................................................................................

Monday, October 27, 2003

چنين شبها...
سلام.. پارسال همين موقع ها بود كه امين يه اي- ميل بهم داد.. يه عكس از يه شعر از مولانا..

چنين شبها شب قدر است ما را ... هلال ديگران بدر است مارا
...
چند شبه كه حسابي داره بهم خوش ميگذره... هواي اهواز عالي شده.. يه نسيم خنك و بسيار مفرح كه آدم رو از خود بيخود ميكنه.. اين كاست نسيم وصل هم كه ديگه آخرشه... دسته جمعي سوار ماشين ميشيم ( با اهالي خونه ) و يا علي.. مي افتيم به شبگردي.. خيابون و جاده هاي خلوت و نيمه خالي از ماشين و آدم... خنكي زايد الوصف هوا... سكوت.. و سكوت.. و سكوت..و فقط موسيقي فراگير.. كه تا عمق روح و جانمون نفوذ كنه و اشباع بشيم از همه احساس هاي خوب.. لبريز از سكر آور ترين خوشي هاي دنيا...
سيمين دانشور توي كتاب جزيره سرگرداني از قول خودش ميگه كه روزي يك ساعت بايد به موسيقي اختصاص داد.
خونه روياهام هميشه يه اتاق مخصوص داشته.. يه خلوت خاص.. يه اتاق كه يه دونه ( يا دوتا ..!! ) صندلي راحتي توش هست با ديوارهايي كه كتابخونه هستن و سيستم پخش موسيقي داره ... كه كتاب بخونم و روحم رو بسپارم به امواج آرامش بخش موسيقي و براي ساعاتي جدا بشم ازين دنيا و اين زندگي...
پرواز بر بال موسيقي تا خود ملكوت...
بازم مثل هميشه ( هر كي تماشاچي فوتباله بگه: ايران برنده ميشه..!! )از اينكه تشريف مياريد و نيستم معذرت ميخوام... گرفتاري هاي اين دنيا فرصتي باقي نميذاره..
توضيحات:
1- سرور شبكه محل كارم بلاستر گرفت.. كامپيوتر خودم هم تركيد و اكسپلوررش دچار ايراد اساسي شد كه فردا صبح علي الطلوع بايد ويندوز نصب بكنم براش...
2- يه آقاي دزد در نظر داشتن ماشين بيچاره ما رو نفله كنن.. چي شده كه پشيمون شدن و وسط كار گذاشتن و رفتن خدا ميدونه .. به هر حال خدا خواسته ما هنوز ماشين داشته باشيم و بابت داشتنش شكرش كنيم...!!
3- فريزر خونه از كار افتاد تا ما رو سر كار بذاره...
4- و غيره..!!

ديروز سوم آبان بود.. سومين سالگرد يتيم شدن كوچه خاطره ها.. خيلي ها تا اسم فريدون مشيري رو ميشنون ياد شعر كوچه و اون شب مهتابي مي افتن... اما حيفه كه اون همه شعر زيبا و نغز رو كه فقط چند تاييش رو من در پست هاي گذشته نوشتم رها كرد و ناديده گرفت و فريدون رو به كوچه محدود كرد.. هرچند كه اين شعر معروفترين شعرش باشه..
مشيري و مولانا.. اينها شعراي مورد علاقه خاص منند.. روحش و روحشون شاد...

و آخر اينكه:
قدم نو رسيده مبارك.. هلال ماه رمضان امشب ديده شد.. از فردا روزه ميگيريم و دغدغه غذا خوردن رو واسه مدتي كنار ميداريم... دغدغه اي كه قدما د رموردش نوشتن:
چندان كه تعلق خاطر آدميزاد است به روزي، اگر به روزي ده بودي به مقام از ملايكه در گذشتي...!!
كاش يه دستور ديني هم واسه خواب بود..كاش ميشد يه فكري هم براي پر خوابي كرد.. من كه با همين 4-5ساعتي هم كه مي خوابم مشكل دارم.. كاش ميشد اصلا نخوابيد... مگه فرصت هاي انسان چقدره كه به خور و خواب تلفش كنه؟

به هر حال پيشاپيش آرزو ميكنم طاعات و عبادات همه مورد قبول درگاه خدا قرار بگيره..
بسه يا بازم بنويسم..!؟!.. همين يه دونه فسقل جمله 2- 3 تا مطلب به ذهنم آورد.. مثلا خطاب به خودم كه:

رهرو آن نيست كه گه تند و گهي خسته رود
رهرو آنست كه آهسته و پيوسته رود

و اينكه چقدر دلم هوس بارون نرم نرم و ريز و خنك كرده كه برم وايسم زيرش و از خوشي جيغ بكشم...
و يه شعر از مشيري بنويسم و برم بخوابم واسه سحري.. آخه نيم ساعت از نيمه شب گذشته...

خزان جاوداني

بيا اي نازنين تا شاد باشيم
بيا از بند غم آزاد باشيم
بيا تا مانده شوري از جواني
نكو دانيم قدر زندگاني
بيا تا آگه از بادخزانيم
دمي قدر گلستان را بدانيم
بيا تا هست دمسازي به از غم
نشايد گشت با غم يار و همدم
بيا جانا جهان بي اعتبار است
بيا كاين عمرها ناپايدار است
بيا از آب بشنو اندرين دشت
كه گويد عمر چون بگذشت، بگذشت.
بيا امشب كه مهتاب است گلشن
جهان از نور مهتاب است روشن
بيا در اين صفاي نو بهاران
دمي با من كنار جويباران
بيا مي در كف ساقي ست اينجا
بيا تا يك نفس باقي ست اينجا
بيا اي گل خزان باغ فاني ست
خزان ما خزان جاوداني ست
بيا مهتاب امشب كرده غوغا
بيا حظ كن تماشا كن تماشا
بيا كاين ماه روزي خاك مارا
ببيند در ميان خار و خارا
بيا بشنو نواهاي شباهنگ
كه آتش مي زند بر سينه سنگ
بيا بشنو كه مي گويد به فرياد:
بسي نوشيروان ها رفته از ياد
...
بيا چون جان بيا چون جان در آغوش
غم دنياي دون را كن فراموش
بيا گل با زبان بي زباني
به ما گويد: جواني هست فاني
بيا بشنو ازين زير و بم چنگ
كه گويد شيشه خواهد خورد بر سنگ
...
بيا ما بلبل باغ جنانيم
اگر چندي ست دور از آشيانيم
چه حاصل تنگناي اين قفس را
بيا درياب دست همنفس را

روحش شاد و قرين رحمت الهي باشه...
ببخشيد كمي طولاني شد.. خيلي هم پراكنده و متنوع شد.. مجبوريد شما هم هر نفر چند تا كامنت بذاريد..!!
اوقات خوب و خوشي داشته باشيد و ايام به كام..
تا بعد..
12:50 دقيقه بامداد دوشنبه
س..



دود عود...

اي يوسف خوش نام ما،خوش مي روي بر بام ما
اي در شكسته جام ما، اي بر دريده دام ما
اي نور ما اي سور ما، اي دولت منصور ما
جوشي بنه در شور ما، تا مي شود انگور ما
اي دلبر و مقصود ما، اي قبله و معبود ما
آتش زدي در عود ما، نظاره كن در دود ما
اي يار ما عيار ما، دام دل خمار ما
پا وا مكش از كار ما، بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پاي دل، دل ميدهم چه جاي دل
از آتش سوداي دل، اي واي دل اي واي ما



........................................................................................

Home


به دنياي زيبا خوش آمديد. در اين وبلاگ سعي كرده ام تا چيزي بنويسم كه ارزش خواندن داشته باشد. ازين رو و از آنجا كه نويسنده به معناي حرفه اي اش نيستم، مرتب ننوشته ام و بين آنها فاصله خواهد بود... چه، نوشتن براي من نسيمي ست كه وزيدن ميگيرد و تا ازين نسيم بهره مندم خواهم نوشت ... باز هم ازين كه ميهمانِ من هستيد، مسرورم... س.ع



دوستان من


بارِ امانت
تهرانتويي
اتفاق
کرم دندون
يك هموطن



لینک ها



بهنودِ ديگر
روزنامه شرق
وب نوشته ها
سردبير: خودم
از پشت یک سوم