دنياي زيبا



Tuesday, November 30, 2004

زندگي به روش آمريكايی
يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!

از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟
مكزيكى: مدت خيلى كمى!
آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه!
آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟
مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه‌هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده مىچرخم! يك ليوان شراب ميخورم و با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى!
آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى!
مكزيكى: خب! بعدش چى؟
آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشترىها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى...
مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟
آمريكايى: پانزده تا بيست سال!
مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟
آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره!
مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى!
با زنت خوش باشى! برى دهكده و يك ليوان شراب بنوشى! و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى!!!

خوش باشيد..!!
تا بعد..
س..



........................................................................................

Wednesday, November 24, 2004

are you looking for..?
are you looking for "arabian gulf"? this is your result..!! :
click on the word below and see it.. I searched before..!!

notice: read it(contains of the page) carefully please. tanx.



arabic gulf
what is arabic gulf?
where is arabic gulf?
arabic gulf's map
which countries is around arabic gulf?
anything about arabic gulf...


If you can read "Farsi", read this page..
good luck and have a nice day...
Saeed..




........................................................................................

Tuesday, November 23, 2004

the persian gulf been,be and will be "persian gulf"
this is cultural terrorism.. "the persian gulf", is not gulf, is not arabic gulf..the persian gulf is only "persian gulf".. use this link in your weblog and websites and eather go to it: persian gulf,not anything else..
also, go to here and sign this petition..
we must do what we can do.. this time is us, don't lose it !!
they changed "kish" to "gheis"..!! they changed "arvand roud(river)" to " shat ol arab"..!! "lavan" changed to "sheykh sha'ab"..!! they give "tonb-e-bozorg & kouchak and abu mousa" to emarates..!!!
think about that..!! arabian oil's dollars,do this.. "national geographic org" is just a big loser..
so, we must do what we can do.. do not forget this...
s..




........................................................................................

Saturday, November 13, 2004

عید فطر مبارک..



برای 25 سالگی ام...
روزها چه زود می آیند و می روند.. همین دیروز بود که آن قصه را، قصه تولدم را نوشتم.. اگر بگویید یک سال از نوشتنش گذشته، می گویم دروغ است.. شاید یک روز.. شاید یک خواب.. شاید چند لحظه.. شاید به قدر یک پابلیش.. اما نه یک سال..
تقویم را می نگرم..365 روز را میشمارم.. سخت است باور کردنش، اما.. اما یک سال است که آن نوشته را، قصهء تولدم را، نوشته ام..
یک سال مسن تر شده ام.. یک سال به مرگ نزدیکتر شده ام.. یک سال بدنم فرسوده در گردش ایام..
در این یک سال اما به قدر یک سال به علمم افزوده ام.. یک سال تجربه اندوخته ام و در این سال ازدواج کرده ام و از "من"، "ما" شده ام..
در آستانهء 25 سالگی، بر شیبِ دامنهء کوهِ عمرم ایستاده ام.. به پشت می نگرم و نزدیک به نیم قرن زندگی ام را می بینم... آن دور دست، در پای کوه، آن شب را، شبِ تولدم را می بینم.. اما مِه، دیدم را تار کرده. هرچه پیشتر می آیم، مِه رقیق تر و خاطراتم پررنگ تر می شود.. بازی های کودکانه ام را، مشق نوشتن هایم را، ماسک های ذغالیِ پدر را که در آن شبِ بی برقِ روزهای پایانی جنگ، ترسیده از حمله شیمیایی دشمن، بر روی دهانمان امتحان می کرد و غبار ذغالی که گلویمان را سوزاند..
میمانم بر این نقطه و می اندیشم.. به جنگ.. به آن روزها.. به بیم از آینده.. به کشته ها.. به هزاران جوانِ فدا شده.. به عمویم.. به دایی ام که نامش را به من دادند.. به آن جرثومه.. صدام.. راستی او کجاست الآنی که من دارم این را می نویسم؟.. چه میکند؟.. چه حالی دارد؟.. چه حالی داشت وقتی خبر کشته های مردم را، مردم کشورش را می شنید؟.. چه حالی داشت وقتی فیلم کشته های ایرانی را نشانش میدادند؟.. و چه حالی داشت وقتی خبر کشته شدن آن دو قصابِ بدتر از خودش -پسرانش- را به او دادند؟..
دلم درد گرفته.. قلبم فشرده شده.. بهرام که گور می گرفتی همه عمر/دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
نگاهم را ازین نقطه میدزدم و به بالا تر می کشانم.. روزها یکی یکی از پیش چشمم رد می شوند.. بالا.. بالا.. بالا تر.. تمام روزهای کمرنگِ عادی و روزهای پررنگِ سرنوشت ساز.. روزهای شاد... روزهای تلخ.. روزهای عشق.. روزهای غم.. و پررنگ ترینش.. آن صبحی که خبر مرگ پدر را آوردند..
روزها و ماههای بعد از پدر را رد میکنم.. به روزهای کار می رسم.. کار کردن و درس خواندن برای کنکور.. روزهای قبولی در کنکور.. روزهای درس.. خستگی های ناشی از کارکردن و درس خواندن.. "شیرو".. آن پیکانِ سبز رنگ مدل 53 .. که چه خاطره هایی از او دارم و چه روزهای بیاد ماندنی را بهمراهش گذراندم.. که مانند شعر سعدی، سهل بود و ممتنع.. به وقتش لذت میداد و به موقعش هم، حال و جان یکجا می گرفت..!!.. و گاهی هم، بی وقت می شد و بی موقع..!!
نگاهم را سرعت می بخشم.. چشمم روی روزها می دود.. به عید امسال که می رسد، انگار که گم کرده را باز یافته.. می ماند.. خوش خوشانش میشود با مرور روزهای سفر و خواستگاری.. و روزهای بعد از آن.. روزهای عقد و سفر و ماهِ عسل.. شیرینی اش را مزه مزه می کنم..
چشم هایم می دوند تا به امروز.. نگاهی به خودم می کنم... خودم را می بینم..در آستانه بیست و پنج سالگی.. به کوله بارم.. به آنچه حاصل دارم از روزهای گذشته.. و ذخیره ام برای آینده..
به آینده، به قلهء کوه می نگرم.. دستم را سایبانِ چشم میکنم.. مسیر را می سنجم... راهی دراز و پرپیچ و صعب، انتتظارم را می کشد.. اما چه باک.. که دیگر این "من" نیستم.. من، "ما" شده ام..
به امید روزهایی سرشار از موفقیت و شادکامی و به امید فتح قله..
تا بعد..
س..



........................................................................................

Wednesday, November 10, 2004

فردا..
امشب، شبِ تولد من است.. نوشته ام را در این مورد به زودی خواهید خواند..
تا بعد..
س



........................................................................................

Tuesday, November 09, 2004

وبلاگ..
این روزها، جشنِ تولد وبلاگِ فارسی است.. هرچند پدر خوانده و موسس اولینش در کانادا مقیم شده و کاربرانش آنقدر پرتعداد شده اند که به این راحتی ها نمی شود همهء وبلاگ نویسان فارسی را دور هم جمع کرد تا برایش جشنِ تولد سه سالگی بگیرند.. کاربرانی به گستردگی همهء پهنهء گیتی.. از شرق تا غربِ دور.. (یادِ مجموعهء تلویزیونی "قطار ابدی" می افتم و آن شعری که برای "نِرون" می خواندند..!!)اما این باعث نمی شود که هرکدام از ما برایش جشنی، هرچند مختصر نگیریم..

تولد سه سالگی وبلاگ فارسی بر همهء وبلاگ نویسان و وبلاگ خوانانِ عزیز مبارک باد



اینهم از کیک تولد ;)



من، شش هفت ماه بعد از تاءسیس اولین وبلاگ، این وبلاگ را ساختم.. آن موقع، اوج تبِ وبلاگ بود.. روزانه صدها وبلاگ تاسیس می شد که خیلی هایش به سرعت متروک ماند.. بسیاری از افراد، صرفاً برای کِلاس و بسیاری دیگر از روی چشم و همچشمی اقدام به ساخت وبلاگ کردند.. قطاری بود که سوتش را کشیده و براه افتاده بود و هر کسی بدونِ توجه به مقصدش، می دویدو بالا می پرید و آنگاه به فکر می افتاد که به کجا برود و در طی راه با که بنشیند و چه بکند و ...
اکنون بیش از دو سال از آن روزها میگذرد و وبلاگ جایش را در بین جوانان ایرانی تثبیت کرده و آنقدر فراگیر شده است تا دیگر نام بردن از آن، برای شنونده، سئوال برانگیز و عجیب، به مثابه نام بردن از آلفا قنطورس و.. نباشد.
در این مدت، هم من، هم این وبلاگ و نوشته هایش و هم بلاگر که آن را میزبانی (hosting) می کند بارها دستخوش تغییر و تحول شدیم.. بارها برای مدتی کمابیش طولانی - که البته از یکماه و اندی فراتر نرفت - نتوانستم بنویسم.. بلاگر را گوگل خرید و من ازدواج کردم... اما همیشه به وبلاگم مانند والدی که به طفلش می نگرد نگریستم و دائما بیادش و غصه دار مهجوریش بودم... اما چه می توانشتم بکنم با گرفتاریهای زندگی و روزمرگی هایی که همگی درگیرش هستیم کمابیش و ناگزیریم- و ناگریز!!- از آنها..

دلم میخواهد بیشتر بنویسم، اما فعلاً مجال نیست... در آینده اما ادامه خواهم داد این بحث وبلاگ را..
تا بعد..
س..



........................................................................................

Monday, November 08, 2004

شمارش معکوس..
امروز دوشنبه است.. امروز آخرین دوشنبه است.. امروز آخرین دوشنبه ماه رمضان است.. از امروز شمارش معکوس شروع می شود..
آخرین دوشنبه.. آخرین سه شنبه.. آخرین.. هفت.. شش.. پنج.. چهار.. و.. و می رود تا آخرین روز.. و این آخرین روز، چه غمی دارد و چه شادی یی بر می انگیزد...!!
که ماهِ رمضان رفت و ماهِ شوال و عید فطر آمد... و چه دلهره ای موج میزند در این روز آخر..که آیا فردا عید است؟.. یا نیست..؟
بچه هایِ محصل، خدا خدا میکنند که عید باشد..چون اکثرشان فردا را امتحان دارند یا درس سخت..!! و معلم ها چه اصرار عجیبی دارند که در آن روز امتحان بگیرند و درس های مشکل بپرسند..!! شاید هم دعایِ دلِ پاکِ انی بچه هاست که مقبولِ درگاه خدا می افتد و ماهِ نحیفِ نازکِ سفر کرده، از پشتِ غبار غروب، رو می نماید تا بچه ها هلهله کنند و جشن بگیرند رسیدنِ آن سفر کرده را.. و بزرگترها هم..!!
و چه ذوقی میکنیم وقتی سبدِ گُلی در مقابل مجری های تلویزیون میبینیم که آراسته شده برای اعلام عید.. و عید اعلام میشود...
حالا دیگر بچه ها رسماً سر از پا نمی شناسند.. تلفن ها توسط بزرگترها برای تبریک عید به این و آن اشغال است.. بچه ها دائم غر می زنند و عیدی طلب می کنند برای یک ماه روزه ی کله گنجشکی که گرفته اند..
در این میان، دخترکانِ 9 ساله که امسال اولین سالی ست که موظف بوده اند که روزه هاشان را کامل بگیرند، حالِ دیگری دارند.. اینها از هلالِ ماهِ شوال هم نحیف ترند.. یک ماه روزه داری، کیلوهای بدنشان را حسابی کم کرده.. بیاد آن خانمی می افتم که دخترکانِ نحیفِ خانواده را، هر روز سوار بر ماشینش تا بیرون شهر می برد تا مجبور به روزه نگه داشتن نباشند..
حالا دیگر آخر شب است.. یک آخر دیگر.. بزرگترها بچه ها را تا رختخواب بدرقه می کنند..
روز دیگری در راه است.. فردا روز، روز عید است.. عید سعید فطر...

تا آن روز، هفت روز فاصله است.. بشمارید..
هفت..
شش..
پنج..
چها..
سه..
دو..
یک..
عید سعید فطر..!!

خوش باشید..
س.



........................................................................................

Saturday, November 06, 2004

بارونو دوست دارم هنوز..
سه شنبه شب، مامان از اون ور داد زد:
-پنجره تون رو ببندید.. باد و خاکه...

حالمون گرفته شد.. خانومی گفت :
-اَه.. تازه داشتیم کِیف می کردیم ها..

با نارضایتی بلند شدم و پنجره رو بستم.. تا همین چند دقیقه پیش داشتیم از هوای پاک و خنکِ شب، نهایتِ لذت رو می بردیم..اما این باد و خاکِ لعنتی...

شب، خسته بودیم و زود خوابیدیم. سحر که بیدار شدم رفتم دست و صورتم رو بشورم. دیدم خیلی بویِ نم میاد.. یه صدایی هم میومد.. به طرف پنجره رفتم...
آره..!! داشت بارون میومد..! ریز و آهسته و پیوسته.. با یه صدای رویایی و آرامش بخش..
-وای خدا... شکرت.. همیشه سحرت پربرکت بوده.. این سحرت پر برکت تر از همیشه.. شکرت...

اولین بارونِ پاییزی -که ایشالا آخریش نباشه..!!- سحرگاهِ چهارشنبه 13 آبانماه امسال باریدن گرفت.. امیدوارم که امسال بیش از سالِ پیش بباره که هم من سرحال تر باشم و هم گندم ها سبزتر...

بارون که میاد، سبز، سبزتر به نظر میاد.. آسمون، عاری از گرد و غبار و دود،آبی تره.. خنکیِ هوا و اکسیژن کافی، مردم رو ناخودآگاه شاد میکنه.. به درختا که نگاه کنین، تنفسشون رو می بینین.."پر و خالی شدن ریه هاشون رو از ابدیت" حس می کنین.. زیر بارون راه رفتن رو هم که دیگه نیازی به شرحش نیست.. مخصوصاً اگه همقدمی داشته باشید و...
بارون برکته.. دوستش دارم...

تقدیم به همه:

بارونو دوست دارم هنوز...
چون تورو یادم میآره...
حس میکنم پیش منی..
وقتی که بارون میباره...

بارونو دوست دارم هنوز...
بدون چتر و سرپناه...
وقتی که حرفای دلم...
راه میگیرن توی یه آه...

...

سبز و سلامت باشید..
تا بعد..
س...



........................................................................................

Tuesday, November 02, 2004

با تو هستم...
چه زود قولت رو از یاد بردی...
هرچند زیرش نزدی، اما......
اما تا پایِ شکستنش رفتی.. و.....
و نرفتی.....!!
و این نرفتن هات عزیزت میکنه... عزیزتر از پیشت میکنه.....عزیز دلم...

با تو هستم ای ستاره...
پشتِ ابر پاره پاره...

داری باز قصه می بافی...
قصه هات پایون نداره...


س



........................................................................................

Monday, November 01, 2004

سکوت...

من سکوت اختران دانم که چیست
من سکوت عمق بحر بیکران دانم که چیست

من سکوت دختر محجوب پر احساس را
در حضور مرد محبوب جوان دانم که چیست

من سکوتی را که تنها در نوای ساز و چنگ
در میان جمع می گردد بیان دانم که چیست

...

دکتر مهدی الهی قمشه ای



........................................................................................

Home


به دنياي زيبا خوش آمديد. در اين وبلاگ سعي كرده ام تا چيزي بنويسم كه ارزش خواندن داشته باشد. ازين رو و از آنجا كه نويسنده به معناي حرفه اي اش نيستم، مرتب ننوشته ام و بين آنها فاصله خواهد بود... چه، نوشتن براي من نسيمي ست كه وزيدن ميگيرد و تا ازين نسيم بهره مندم خواهم نوشت ... باز هم ازين كه ميهمانِ من هستيد، مسرورم... س.ع



دوستان من


بارِ امانت
تهرانتويي
اتفاق
کرم دندون
يك هموطن



لینک ها



بهنودِ ديگر
روزنامه شرق
وب نوشته ها
سردبير: خودم
از پشت یک سوم