●
یک رهبر واقعی...
او را تمام دنیا با آن چفیه و عقال (عگال) و آن لباس سبز رنگِ ارتشی اش می شناسند. حتی خانومی !!
دیشب - یعنی دیروز عصر، هنگام صرف چای، مدتی پس از صرف افطار - گفتم: راستی، عرفات بیمار و بستری شده.. و خانومی گفت:
- عرفات کیه..!؟؟
گفتم:
- وااا..!! عرفات رو نمیشناسی.!!؟؟..
گفت:
- چرا بابا.. همونی که همیشه چفیه میزنه.!!
بگذریم...روزنامه شرق دیروز، سرمقاله و تیتر یک و تقریباً کل صفحه اولش را به او اختصاص داده بود و در صفحات بعد نیز هم..!! و در یکی از آن مقالات نوشته بود که " مردم فلسطین بعد از سالها، رهبرشان را بدون آن لباس همیشگی یعنی چفیه و عقال و لباس ارتشی بر صفحه تلویزیونشان تماشا کردند..".
او به راستی نماد مبارزهء مردم فلسطین است، اگر چه 75 ساله و نحیف و بیمار و رنجور باشد و دیگر از صلابت و سلامت در او اثری نباشد. از دیگر نکات جالبِ دیگر در نوشته های دیروز یکی هم این بود که او بسیار کم میخوابیده و اکثر اوقاتِ روز را به کار مشغول بوده.. نوشته بود که ".. نیمه شبها، تنها چراغِ روشنِ رام الله، چراغ اتاق کار عرفات بود که تا پاسی از شب به کار مشغول بود.."
امروز هم شرق، مقداری از فضای صفحاتش را به او اختصاص داده و در یکی از آنها، اقدام به چاپ خاطره ای از یک خبرنگار ایرانی و مصاحبه با او کرده..
مصاحبهء مژگان ایلانلو را( با اجازهء روزنامه وزین شرق ) با یاسر عرفات بخوانید و ببینید که دلیل اینکه با همهء خطا ها و کاستی ها، مردم فلسطین همواره رهبرشان را، یاسر عرفات را، پرستیده اند و حمایت کرده اندو برایش هلهله کرده اند و .. چیست..:
خاطره اى از عرفات
ديدار با اسطوره
مژگان ايلانلو
آذرماه ۷۶ بود و فرصت مغتنم برگزارى كنفرانس سران كشورهاى اسلامى در تهران فضايى را فراهم مى كرد تا به راحتى بتوان همه آنانى را كه ديدار حضورى شان در زمره آرزوهاى يك روزنامه نگار است در يك جا و از نزديك ديد. از جمله افرادى كه مشتريان سمجى براى گفت وگو داشت، مردى آشنا به نام ياسر عرفات بود. هم او كه قهرمان كودكى هاى من بود با آن چفيه خاطره انگيز و سرودهاى انقلابى كه هرگاه تصويرش را مى ديدم در ذهنم تداعى مى شد... جوان تر كه شدم قهرمان كودكى هايم، محبوبيتش را هر روز بيشتر و بيشتر از دست داد تا آنكه در محكمه شور جوانى انقلابى، او به رهبرى سازشكار و مصلحت انديش مبدل شد و كم كم از او به عنوان پايمال كننده خون شهداى فلسطين ياد شد.
كنفرانس سران كشورهاى اسلامى و مسئله فلسطين در آن سال كه از سوى جمهورى اسلامى ايران به عنوان محورى اساسى و بنيادين در فضاهاى رسانه اى مطرح شده بود، شور خشم برعليه ياسر عرفات را بيشتر مى كرد تا صدها سئوال تند و تيز و كنايه و نيش در ذهنم آماده كرده بودم تا به محض رويت اين انقلابى سازشكار، نثارش كنم، دلم مى خواست به عنوان اولين سئوال از او بپرسم، انقلابى مردن بهتر است يا آنكه نام آدمى را در تاريخ به عنوان يك سازشكار و ويران كننده آرمان يك ملت ثبت كنند؟! و يا اين سئوال كه: مگر رهبرى يك حكومت خودگردان چقدر ارزش داشت كه به خاطرش خون جوانان فلسطينى را با سازش به هدر دادى. القصه پشت در اتاقى كه مى دانستم محل استراحت او است كمين كردم، يك ساعتى منتظر ماندم و مجبور بودم تا خودم را از تيررس چشم محافظان و نگهبانان اتاقى كه مانند محتسب مراقب بودند تا هيچ خبرنگار و عكاس مزاحمى دوروبر اتاق نپلكد، مخفى نگاه دارم. انتظار به پايان رسيد. در اتاق باز شد و او كه قصد ديدار با خاتمى را داشت از اتاق بيرون آمد. جَستى زدم و به فاصله اى بسيار اندك رودرروى اين قهرمان دوران كودكى و سازشكار دوران جوانى قرار گرفتم و بدون هيچ مقدمه اى سئوالى را كه هزاران بار در ذهنم مرور كرده بودم به پيرمرد گفتم: محافظانش با خشم مرا به عقب راندند اما او خود پيشگام شد و به آنها فهماند كه مى خواهد جواب سئوالم را بدهد.
ثانيه هايى طول كشيد تا استقرار يافتم و فهميدم كه در چه موقعيتى هستم. قهرمان سازشكارى كه پيش رويم داشتم پيرمردى نحيف و لرزان بود كه به زحمت توان ايستادن داشت. لبانش مى لرزيد و در خطوط چهره اش آن قدر پستى و بلندى ديده مى شد كه به سختى مى توانستى انتهاى خطوط چشمان و ابروانش را تشخيص دهى. پيرمرد سخن مى گفت. صبور و با حوصله، من اما چنان در مغناطيس نگاه نگران و لبان لرزانش و آن همه خستگى كه بر دوش داشت قرار گرفته بودم كه گويى سيستم شنوايى خود را هم از دست داده بودم و تمام وجودم چشمانى شده بود كه تصوير پيرمرد را مى بلعيد. واضح بود كه در چنين شرايطى سئوال دوم از ذهنم رفت و دچار چنان لكنتى شده بودم كه مسبوق به سابقه نبود و حتى اگر در ذهنم هم مانده بود ديگر حجب و حياى اين پيرمرد خسته و لرزان اجازه چنان سئوال تند و تيزى را به من نمى داد. دست لرزان و چروكيده اش را به شانه ام زد و با لبخند خداحافظى كرد. محافظان بلافاصله او را دوره كردند و راهروى كنفرانس خلوت شد. گيج بودم. از اين كه چنان سئوال جسارت آميزى كرده بودم شرمنده شدم، به خودم نهيب زدم آخر انسانى كه عمرى را در توفان آتش و خون به سر برده است چگونه مى توان در سالخوردگى به سازش متهم كرد. پيرمردى كه عمرش را بدرقه ملتى كرده بود. جرات گوش دادن به پاسخش را نداشتم پاسخى كه مى دانستم پيرمردى همچون عرفات به سئوال خام جوانكى پرشور داده است. چاره اى نبود، گوش دادن به پاسخ شايد بزرگترين تنبيهى بود كه براى سئوال خام خود در نظر گرفتم. او در پاسخ من گفته بود: براى من مهم نيست كه يك قهرمان انقلابى باشم و بميرم و يا در تاريخ از من به عنوان يك پيرمرد سازشكار ياد كنند، براى من اين مهم است كه فلسطين زنده بماند و زنان و مردان و كودكانش در صلح و آرامش زندگى كنند و در اين راه هر اتهامى را مى پذيرم. بگذار من قربانى شوم و تاريخ از من به سازشكار ياد كند اما كودكان فلسطينى در صلح زندگى كنند و زنانش زيتون بچينند. فكر مى كنم اين بزرگترين وظيفه يك رهبر است.
این قسمت را باز هم بخوانید..:
براى من مهم نيست كه يك قهرمان انقلابى باشم و بميرم و يا در تاريخ از من به عنوان يك پيرمرد سازشكار ياد كنند، براى من اين مهم است كه فلسطين زنده بماند و زنان و مردان و كودكانش در صلح و آرامش زندگى كنند و در اين راه هر اتهامى را مى پذيرم. بگذار من قربانى شوم و تاريخ از من به سازشكار ياد كند اما كودكان فلسطينى در صلح زندگى كنند و زنانش زيتون بچينند. فكر مى كنم اين بزرگترين وظيفه يك رهبر است.
آفرین به این تفکر.. احسنت بر این سخن..
تا بعد..
س..
●
به کجا..؟
ساعت 7:15 دقیقه بعدازظهر شنبه است.. داریم به اتفاق خانومی، برمی گردیم خانه.. تا 15 دقیقه دیگر بازی تیم ملی فوتبال ایران با تیم آلمان شروع خواهد شد.. ترافیک بیداد می کند.. ماشین و موتور و آدم در هم قاطی شده است.. هر کسی عجله دارد تا راه گریزی از این شلوغی بیابد و زودتر خود را به خانه برای تماشای مسابقه برساند.. از همه بدتر موتوری ها هستند.. انگار که هیچ قانونی جلودار آنها نیست.. ویراژ میدهند و مارپیچ می روند و خود را و رانندگان بیچارهء ماشین ها را به خطر می اندازند.. از ترافیک و شلوغی اینچنین متنفرم.. در این مواقع ترجیح میدهم ماشین را پارک کنم و مسیر را پیاده طی کنم..
از خانه سفارش گرفته ام برای خرید تخمه و بستنی و چیپس و هر آنچه که بکار بیاید برای خوردن پای تلویزیون.. ماشین را پارک میکنم.. میخواهم که پیاده شوم..
- شما چیزی نمی خوای؟
- مثلاً؟
- چه می دونم.. چیز خاصی که دوست داشته باشی.. میلت بکشه.. هوس کرده باشی.. هرچی..
- نه..
- اوکی.. الان میام..
و درب را باز میکنم که پیاده شوم.. اما قبل از اینکه آنرا کامل باز کنم تا بشود که پاده شد، پیکان سبز رنگی کنارم توقف می کند.. جوانکی هم دوان دوان می آید و سرش را جلوی پنجره اش می گیرد..
- دربست؟
- کجا میری؟
- همین پایین.. دو بطر عرق می گیرم و بر میگردیم..
مرد راننده کمی فکر می کند و بعد، قبول.. جوانک جلو می نشیند و جوان دیگری عقب.. و گاز می دهد و می رود...
- دیدی؟
- چیو؟
- همین ماشینه..
- چش بود؟
- دربستش کرد که بِره عرق بگیره و بیاد..!!!
- جدی؟!؟
- آره..
پیاده که می شوم به یاد اخباری می افتم که مدتی قبل از تلویزیون پخش شد.. که در شیراز عده زیادی بر اثر نوشیدن مشروبات الکلی دست ساز و غیراستاندارد، روانه بیمارستان و دیار عدم شده بودند.. و آه می کشم.. و آه میکشم..
به کجا می رویم..؟ ما را چه شده است..؟
تا بعد..
س.
●
نه..!!
نه.. نمی گذارم یک ماه بشه، به هر ترتیبی هست باید یه چیزی بنویسم. تهرانتویی نوشته به ماهی یک لاگ هم راضیه، اما نه، باید بیشتر بنویسم.اون بغل نوشتم که گاه به گاه می نویسم، هر موقع سر ذوق باشم.. اما این دردی از دوستی که سر می زنه و می خواد ببینه که من نوشتم یا نه، دوا نمی کنه..
پس باید کمی پرکارتر بشم و مرتب تر بنویسم.. لطفاً کمی هم من رو درک کنید.. الان مثل یه رانندهء تازه کاری می مونم که میخواد ماشین رو به حرکت در بیاره..(هر چند تابحال چند باری پشت این رول نشستم)و همونطور که همگی تجربه کردید، ماشین چند تکون میخوره تا به حرکت در بیاد.. منظورم از ماشین، زندگی جدیدمونه و چیزی که الان در مورد این ماشین به ذهنم رسید اینه که این ماشین کذایی، عجالتاً آب بندی هم نیست..!!
بیت:
ماییم و موج سودا،شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخش و خواهی برو جفا کن
خلاصه در این هیر و ویر به فکر تاسیس یه وبلاگ اینگلیش هم افتادیم..!!اینجا رو هم باید یه دستی به سر و روش بکشم و چند چیز جدید اضافه اش کنم.
هوا هم داره کم کم خنک میشه و الان چند روزی هست که کولر رو روشن نمی کنیم..!!(قابل توجه اهالی تورنتو و بر و بچه های سوئد و مجاورین قطب شمال و احیاناً جنوب..!!!)و با یک پنکه رو میزی هم می شه اتاق رو خنک کرد.
کلاس های دانشگاه هم شروع شده و به کلاس و درس هم باید برسیم.
اینه که گاهی چند وقتی نیستم.
اینجاست که نقشT.Q.M در زندگی مشخص میشه..
T.Q.M = Time Quality Management
خوش و موفق باشید و واسه موفقت ما دعا کنید..
تا بعد..
س