●
روزهایی که می گذرد...
"قبل از خواندن لطفاً اسفند دود کنید و صلوات بفرستید و تخم مرغ بترکانید، بعد از خواندن هم لطفاً همینطور و بعد فوت کنید.. لطفاً.. متشکرم :) "
بلاخره به سلامتی برگشتیم.اینقدر نوشتنی در ذهنم هست که خدا بخیر کنه. سفر بسیار عالی بود. رفتیم کرج پیش عزیزامون و زیتون خریدیم از رودبار و کنتاکی خوردیم در رشت و چادر زدیم در نوشهر و شنا و قایق سواری کردیم در بابلسر و کباب خوردیم در گرگان و هندونه خوردیم توی تندبادهای خارج از گرگان و بستنی سنتی در ورودیِ پارک جنگلی گلستان و هلو ، هلو انجیری و شلیل های آبدار و رسیده از درِ باغ های میوه که اونقدر شیرین و تازه و رسیده بود که باغدارها همونجا میفروختن و به شهر نمی رسید و فقط کافی بود آروم شسته بشه و بعد بذارین توی دهن تا خودش آب بشه و یه بارون نم نم عالی و مَشتی و توپ که از اواخر پارک گلستان تا خودِ بجنورد همه رو سر ذوق آورد و بلاخره ساعتِ 1:30 دقیقه بامداد هم رسیدیم مشهد.. بعد از 14 سال... و اینبار در هیبتی نو و هیئتی نو تر، که پدر نبود و جاش رو خواهر کوچکم گرفته بود و همسرم... و البته اینبار در شهر غریب الغربا غریب نبودیم که خانمم کلی فامیل داره اونجا و کلی میهمانی و سور و شاندیز و وای ی ی که جای همه خالی...
واسه برگشتن هم نون های گرد و خوشمزه و شونیزدار بجنورد و دوباره شمال و ترکمن ها و یه پیرمرد شال فروشِ دوست داشتنی ترکمن و ساندویچ های همبرگر گرگان و باز بارونِ ریز ریز نشاط آور از ساری به بعد و مناظر جداً بی نظیر، از قائمشهر تا سوادکوه و چایی گرم و تازه در سرمای دامنه کوه، زیر پل خوشگل، تاریخی، مه گرفته و معروف "ورسک" و تونل و مه غلیظ از دوآّّب و ورسک تا فیروزکوه و باز تهران و کرج و عروسی فامیل و بازگشت...
در اهواز با شرجی خفه کننده استقبال شدیم تا نوید از روزهای گرم و پرحرارت آینده بده.حدود یک ماه کار نفس گیر تعمیرات منزل که حقیقتاً رس آدم رو می کشه و آماده سازی اتاق ما.
پوسته های اتاق رو دوتایی کندیم و بعد گچ کاری وبتونه کاری ونصب جاکولری و شیشه انداختن وپرده دوختن و رو بالشی و رو تختی و رنگ و گچ و سیمان و بلاخره تمام شد در شب عید مبعث... و از دوشنبه لانه ای داریم و آشیانه ای.. برای خودمان...
و چه لذتی داره وقتی آدم حاصل تلاش و زحمتش رو می بینه و چقدر قدرِ آنچه رو که اینطوری بدست آورده خواهد دونست و چقدر این آرامش بعد از طوفان برای هر دوی ما لذت بخشه...
در این بین، یک بار دیگه هم رفتیم سفر..این بار دوتایی.. به تهران و کرج و یک روزی هم به میهمانی رفتیم به سمنان... و میزبان سمنانی مون سنگ تمام گذاشت در همه چیز تا این سفر هم بیاد موندنی بشه برای همه ..برای کله پاچه خورها، کله پاچه پخته بود و برای سایرین هم لوبیاپلو... پشت بیوکش رو که تازه خریده بود ( سه روز پیشش ) پر کرده بود از تمام لوازمی که یه کمپ بزرگ و خانوادگی نیاز داره و یک ساعتی در دل کوه و کمر روند تا رسید به جایی که مورد نظرش بود و بعد هم جوی آب بود و درخت ها و سایه های خنکشون و تمشک وهندونه ای که توی حوضچهء چشمه گذاشتیم تا خنک بشه و چندین چشمه که آب زلال مثل اشک چشم و سرد مثل برف ازشون می جوشید و...
و بعد گفت این رود رو بگیرین و برین تا اون پیچ... و گرفتیم و رفتیم.. نزدیکی های پیچ صداش اومد... شرشرش سرعتمون رو زیاد کرد... پیچی که میگفت در واقع دامنه کوه بود که تاب میخورد و یک شکاف به عرض حدود 2 متر ایجاد می کرد که از پهنای کف اِش، رود میگذشت.. تا زیر زانو توی آب بودیم و خنکیش از یه طرف و صدای جذاب و هورم مرطوبِ لذت بخشش از طرف دیگه رعشه ای توی تنمون انداخته بود.. و بلاخره دیدیمش.. کوه رو از بالا که می دیدید عین یک قاشق شکل خورده بود. اگه قاشقی رو طوری دستتون (رو به روتون) بگیرین که دسته ش رو به پایین باشه و این دسته از جایی که بهش متصل میشه، با یک خم یا قوس 30 یا 45 درجه ای به سمت راست منحرف شده باشه،این میتونه یه عکس هوایی باشه از اون محل.
دیوارهء کوه درست روی لبه قاشق بود،حالا ما از پیچ گذشته بودیم و در مرکز قاشق بودیم.. دور تا دورمون رو دیواره کوه سر به فلک کشیده احاطه کرده بود و اون ته ،رو به رومون، نوک قاشق، "آبشار" با غرش و شرشر و 100 تا صدای گوش نواز دیگه میریخت پایین...
از خوشی جیغ کشیدم.. خانومی هرهر میخندید... به کمک هم رفتیم تا اون تهش، نوک قاشق... اون گوشه بلاخره به آرزوم رسیدم... یه اتاقک به اندازه 3تا آدم معمولی یا 2تا چاق.. رفتیم پشت آبشار..خنک، تاریک و روشن، پر از تلاءلو آب، نمور و سرشار از صدای آب...
اون دیوارهء آبی که گذشتیم از زیرش، دیوار زمان و مکان شد بین ما و دنیای خارج.. زمانمون متوقف شد و مکانمون رفت به جایی نزدیکی های بهشت.. آب سرد اسپری میشد روی صورتمون و قطرات آب که از سقف می چکید، عین یه شوک برقی کوتاه ولی موءثر عمل می کرد از سردی و لذتِ آنی که می داد... اونقدر خندیدیم و اونقدر جیغ های شاد کشیدیم که هر دو، صدامون گرفته بود و البته من بیشتر، که از ته دل شاد بودم و سبک تر از همیشه... لذتِ رسیدن به آرزویی که در این وبلاگ چند باری تکرارش کرده بودم و آرزو های بزرگی که یکی یکی جامه عمل پوشیده بود و بزرگترینش که پیشم ایستاده بود و شادمانه میخندید و همراهم لذت می برد، چنان از خود بیخودم کرده بود که کودکانه جیغ می کشیدم و مستانه میخندیدم و بقول
استاد اخوان ثالث :
گویی در جهان دیگری هستم.. و براستی که در جهان دیگری بودیم..
و برای برگشتن با تمشک از هم پذیرایی کردیم و دانه های ترش و شیرینش را با ولع فرو دادیم و وقتی رسیدیم با هندوانه ای خنک و شدیداً قرمز و شیرین، پذیرایی شدیم تا همه چیزِ این سفر خاطره انگیز و بیاد ماندنی شود..
و...
و تمام شد.. تابستان 83، شش روز دیگر با تمام خوشی ها و ناخوشی هایش به خاطراتمان پیوند می خورد و انسان را فرض است که خاطراتی خوش داشته باشد و خود خاطره ای خوش باشد..
این بود انشای من..!!
سالم باشید و ایام عزت و شادی تان مستدام..
تا بعد..
سعید