●
فصل تازه...
فصلی تازه.. احساسی نو.. تولدی دوباره و این بار آگاهانه و هدفمند.. تولدی که خودتان خواسته اید و برایش خواب ها دیده اید.. پرواز... "پرواز به آنجا که نشاط است و امید است"... شروعی با آنکه "گرمیِ بازارِ وجودِ " شماست... شروعی "همه مهر", "همه ناز"... احساسِ خوبی از بودن.. احساس خوبی از شدن... جوانه زدن... شکفتن...
احساسِ پیچک داشتن...
پیچیدن...
و پیچیدن...
و بالا رفتن...
فصلی نو را آغاز کرده ایم... مملو از نوریم و سروریم و صفاییم... شکوفه های وجودمان و استعدادهای درونمان دانه دانه می شکفد و وجودمان از عطر خوشبختی سرشار است... همه جای این خانه معطر است به عطر خوشِ با هم بودن... رایحهء دل انگیز کمال, که ازدواج,آن هم ازدواجِ موفق کمال هر انسانیست...
لحظاتی را تجربه میکنیم که بهترین لحظاتِ عمر هر مرد و زن در طول حیاتش است. و هنر ما در این میتواند باشد که این " بهترین لحظات عمر " را هرچه طولانی تر کنیم و اجازه ندهیم که مشکلات و پستی ها و بلندی های زندگی, ذره ای از آن کم کند.
این "بهترین لحظات" را برای همهء جوانان این مرز و بوم آرزومندیم...
و این هم یک ترانهء بسیار زیبا و رویایی از "
کریس دی برگ" (البته متنش..!! )که تقدیم میکنیم به همه آنهایی که دوست دارند که پیچک باشند و نیلوفر... :
In Your Eyes
Some people fall in love
In rooms that are so dark.
They can't see where they are going
And they lose their hearts.
But when I saw your face,
It was a light so strong!
I could feel a long night coming on...!
In your eyes...!
In your eyes...!
And I saw driving down to the river;
Laughing in the rain;
Dancing out in the moonlight;
Papers in bed!
And I saw your delights as a lover
Until the break of day!
And oh... every time I look
It's you and me together... in your eyes.
Some people say that time changes everything.
With love there's no way of knowing
What the world may bring.
But I don't mind at all, because it's you and me!
And all I've ever wanted, I can see...
In your eyes...!
In your eyes...!
And we are driving down to the river;
Laughing in the rain;
Dancing out in the moonlight;
Papers in bed.
And I feel your delights as a lover
Until the break of day!
Oh and every time I look
It's you and me together in your eyes!
In your eyes...!
In your eyes...!
And I feel your delights as a lover
Until the break of day!
And oh every time I look
It's you and me forever... in your eyes!
In your eyes...!
In your eyes...!
برای خوشبختی مان دعا کنید..
س و ش ...
اهواز- 27/3/83
●
گل بود و به سبزه نیز آراسته شد... یا
من سعیدم...
یه شعری نوشته بودم در مطلب پیش که "تدبیر کند بنده وتقدیر نداند...". خیلی جالبه.. گمون می کنم که در دیوان شمسِ مولانا بهش برخوردم. به هر حال خوشم اومد و به خاطر سپردمش. حالا میبینم که حداقل درزندگی خودِ من زیاد مصداق داره.
هر کس برگرده و به پشت سرش نگاه کنه مطمئن هستم که رد پا و اثر و مصداق این دو سه بیت رو خواهد دید. خودم رو مثال میزنم:
به عقل جن هم نمی رسید که من در 18-19 سالگی پدرم رو از دست بدم. به واسطهء این فقدان از خدمت سربازی معاف و همچنین در دانشگاه شهید چمران اهواز مشغول به کار بشم. و... و... و...
مثال فراوونه و این رو من از برکاتِ اون دعایِ سحری که پدرم در حق نوزادش کرد میدونم که " خدایا پسرم رو خوش عاقبت کن..." و قصه ش رو حتما خوندید در چند مطلب قبل. و هر چند به واسطهء تولد در سومین روز از محرم قرار بود اسمم حسین باشه ولی شهادتِ داییم در همون روزها باعث شد اسمِ زیباش رو به من هم بِدَن... و من " سعید " جدید خانواده شدم.. و این اسم تا امروز برای من خوشبختی آورده...
یه بیتِ دیگه هم هست که اون رو هم اعتقادِ قلبی بهش پیدا کردم و ارادت دارم بهش.. میگه که :
گر ایزد ز حکمت ببندد دری ... ز رحمت گشاید در دیگری
و من تا بحال مشمولِ این رحمت و لطف بیکران قرار گرفتم. و میبینم رد پایِ " خدایی که در این نزدیکی"ست...
و خدا لطفش رو در حق من تکمیل کرد...:
از روز پنجشنبه 31/2/83 "همسری دارم بهتر از برگ درخت..."
و من خوشبختم...
من سعیدم...
ممنون از تهرانتویی که سر میزنه... معذرت میخوام که سَرم شلوغه و دیر به دیر می نویسم... برایِ ما دعا کنید..
تا بعد..
سعید