●
سلام.. ممنون از محبت همه مخصوصاً فرناز خانم و آقا سهيل و فرهادِ عزيز.. نمي دونم چرا كامنت ها رو بجز كامنتِ امين نمياره و فقط با "ساين اين" كردن در"
اِنِتيشن" ميتونم ببينمشون. و نمي دونم اين مشكل فقط مختص منه يا شما هم اين مشكل رو داريد. به هر حال امروز از خونه هم بالا خواهم اومد كه هم يه مطلب جديد "آپ ديت" كنم و هم اين قسمتِ "گذري و نظري" رو يه چكي بكنم..
خوش و سلامت باشيد.
تا بعد..
س...
●
شهر در تاريكي مطلقِ شب فرو رفته بود. از دور دست صداي شليك هاي ممتد و گاه تك تك به گوش مي رسيد و كمي بعد صداي صفير گلوله و نور ناشي از انفجار توپ ها و خمپاره ها. فضاي شهر اكنده از ترس و وحشت و اضطراب بود. هر كس فرصتي پيدا كرده بود، به اتفاق اعضاي خانواده و نزديكانش شهر را ترك كرده بود و كساني كه هنوز در شهر بودند، هر لحظه انتظار گلولهء خمپاره يا توپي را مي كشيدند كه سقف و ديوار خانه را خراب كند و به ميهماني جمع وحشت زده شان بيايد و به خاك و خونشان بكشد.
بازار داغ شايعه كه حالا ديگر به يقين مبدل شده بود حكايت از آن مي كرد كه دشمن به چند كيلومتري شهر رسيده و آنقدر نزديك كه شهر را براحتي با خمپاره هدف قرارميداد و ديگر حتي نيازي به گلوله هاي توپِ دور برد نداشت.
نيروهاي مدافع، حتي روشن كردن سيگار را هم در فضاي باز قدغن كرده بودند. چرا كه هواپيما هاي دشمن مرتب در حال گشت زني بودند و حتي شعلهء يك سيگار هم مي توانست فاجعه بزرگي را به بار بيارود.
ساعت 10 شب بود. زن باز هم از درد به خودش پيچيد. مردِ هميشه خونسردش اين بار ديگر نمي توانست خونسرد باشد و با يك نگاه به چشم هايش مي شد فهميد كه تا چه ميزان نگران است. اين نگراني را مادرِ زن درك كرد و مرد را به آرامش دعوت كرد. تا حمامِ زن تمام بشود و لباس تميز بر تن كند و مهياي رفتن بشود، برادر زن هم با پيكانِ سبز رنگش از راه رسيد. بنزين در شهر نبود و ماشين با نفت و تينر به حركت در آمده بود و همين هم جاي شكر داشت. برادرِ زن معذرت خواهي كرد و همه سوار بر پيكان حركت كردند.
اولين چهار راه و اولين ايست بازرسي.
ايست، اسمِ شب؟
مرد سرش را از پنجره بيرون برد و اسمِ شب را به جوانكِ بسيجي گفت.سئوال و جواب در مورد قصد و مقصد كه تمام شد،موانع برداشته شد و ماشين راه افتاد. برادر مرد قبل از تاريكي هوا اسمِ شب را از مسجدِ محل پرسيده بود و آنها از اين بابت مشكلي نداشتند. ماشين به آهستگي پيش مي رفت و زن هر از چندگاهي ناله اي مي كرد. برادر باز هم عذر خواهي كرد كه بدون نور و ديد، از اين تند تر امكان رانندگي وجود ندارد. چهار راه بعدي و باز همان سنگر بندي و تكرار سئوال و جواب هاي پيش. مرد حالا كمي هم عصبي شده بود و مرتب بر مي گشت و نگاهي به صورتِ مچاله از دردِ همسرش مي انداخت." كريم جان يه كم تند تر". برادر زن نگاهي به مرد كرد، سرش را از پنجره بيرون برد و پايش را به پدالِ گاز فشرد.حالا ديگر نزديك زايشگاه جرجاني اهواز بودند.خيالِ مرد كمي راحت شد.نفسي كشيد و لبخندِنگراني زد.ماشين متوقف شد. مرد و مادرِ زن كمك كردند تا زنِ سنگين، از پله هاي زايشگاه بالا برود... زايشگاه و پله. مرد حالا كاملاً عصبي بود. بيمارستان هايِ شهر مملو از مجروح و كشته بود و به هيچ وجه محيط و مجالي براي زايمان در آنها وجود نداشت و تنها زايشگاه شهرِ جنگ زده، همين بود. ماما خواب بود وقتي مرد و همراهانش واردِ زايشگاه شدند. به زور و با خلقي تنگ نگاهي به زن كرد." هنوز وقتش نيست. ببريد و صبح بياريد". مرد سعي كرد خودش را كنترل كند. در بحث و جدل مرد پيروز شد.حالا زن ميتوانست شب را در زايشگاه بماند و نزديكِ مامايي باشد كه دوباره رفته بود تا بخوابد. مرد، زن را به مادر و هر دو را به خدا سپرد و از پله ها پايين آمد. استرس فرصت خواب را از مرد گرفته بود. چرا كه معمولاً اولين تجربه، سنگين است.
صبح نشده بود كه مادرِ زن، پله ها را دوتا يكي پايين آمد تا خبر نورسيده را به پدر بدهد. مرد سعي زيادي كرد تا قطره اشكِشوق را او و برادرِ زن پنهان كند." حالا پسرم در آغوش مادرش است". مرد تا بالاي پله ها پرواز كرد. نوزادش، پسرش، در آغوش مادر بود. نگاهي به كودك كرد و پيشاني همسر را بوسيد." به دنيا خوش آمدي پسركم. مواظبِمادرت باش تا صبح برايِ بردنتان بيايم".
مرد پله هارا به آرامي پايين آمد. احساسِ عجيبي داشت. حالا ديگر بار پدر بودن را هم به دوش داشت. داييِ كودكش در ماشين بود. نشست و غرق در رويا شد.اذان صبح را گفتند.مسجد جامع اهواز تنها يك چهارراه با آنها فاصله داشت. پياده شد و راهِ مسجد را در پيش گرفت. نماز صبحِ آن روز حال و هواي ديگري براي مرد داشت. نماز كه تمام شد، چشم هايش را بست و دست به دعا برداشت." خدايا پسرم را خوش عاقبت كن".
حواليِ 8 صبح ، نوزاد به همراه مادر و پدر و مادر بزرگ، سوار بر اتومبيل دايي روانه منزل شد.اولين تجربهء ماشين سواري براي كودك، پر مخاطره ترين هم بود. چرا كه از طليعه صبح، گلوله بارانِشهر به طور شديدي شروع شده بود و هر لحظه امكان هر حادثه اي براي سرنشينان مي رفت. تا به خانه برسند، چند دفعه مجبور به ترك ماشين و دراز كشيدن در كف خيابان شدند. اما بخت يار بود و به سلامت به منزلِ رسيدند.مرد ديوار هاي يكي از اتاق هاي منزل را با گوني هاي شن پوشانده بودو مادر و كودكش را در آن اتاق پناه داد تا صبح روز بعد كه آنها را از شهر خارج كند و به نقطه اي امن ببرد.
و اين سرآغاز زندگي پر فراز و نشيب من بوده تا به امروز. 21 آبانماه 59 پدرم در آن خلوت سحرگاهي براي "خوش عاقبتي ام" دعا كرد كه اثراتِ آن دعا را در جاي جاي زندگي ام، زندگي يي كه در همان روز آغازين ميتوانست به سرانجام برسد، حس ميكنم. امروز او را در كنارم ندارم اما يادش و ردپاي محبتش را تا عمر دارم در قلب و زندگيم به يادگار دارم.
و در جايِ او مادرم نشسته است كه خوب تر از همهء خوبي هاست و وجودش گرما بخش خانه مان..
سعيد...
●
انگار فقط ميخواست دلِ من رو بدست بياره.. آخه اينم شد بارون؟.... اون همه ابر فقط 20 دقيقه؟... هم ابرا كم شدن ، هم آفتاب در اومد ...
همين...
تموم...
تا بعد...
12:30
س..
●
يوهووووووووووووووو
داره مثل چي بارون مياد... مردمِ بيچاره حسابي خيس شدن... لابد زيادي دعا كردم...!!! دارم از بويِخاكِ خيس كيف ميكنم..
جايِ همه خالي..
نگين اين بچه عقده ايه ها... اگه شما هم اينهمه خاك به خوردتون ميرفت حالا مثل من از خوشي ورجه وورجه ميكردين..چه برسه به اينكه همينجوري اورجينال عاشق بارون هم باشيد..
12:15
●
آقا زد... بلاخره زد.. اولين بارون پاييزي داره ميباره... ووووويييي خدا شكرتتتتتتتت
آقا ما رفتيم زيرش...
12 ظهر سه شنبه...20-8-82..
راستي... تا بحال همچين كادويِ خوبي گرفتين واسه تولدتون؟.. جداً كه خيلي عزيزه...
فردا تولدمه.. مرسي خدا... مرسي ابرا...سكته نكنم خوبه..
فعلاً
●
داره رعد و برق مي زنه.. گمونم صدامو شنيده.. نامرد.. اگه مي دونستم اينقدر كم طاقته و مي خواد هر طور كه شده كم نياره زودتر سرش داد ميكشيدم..!!!
آقا دعا كنيد...
ساعت 11:55 دقيقه.. اينجا اهواز است... محل كار بنده ..!!!
●
لحظه ديدار نزديك است...
نمي دونم چرا امروز صبح اينقدر حالم گرفته.. چرا اينهمه پريشونم... نمي دونم چرا دلم توي سينه قرارنداره... چرا يه حس بد دارم كه منتظرِ يه اتفاقه... چرا وجودم پر شده از گله.. چرا دوست دارم هوار بكشم و زار بزنم... چرا اين حلقه اشك مانع ميشه اين صفحه رو خوب ببينم و حالا كه بعد از مدتي اومدم، نوشتنم رو مانع ميشه.. چرا امروز صبح اينهمه دلم پر از شكايته...؟ اين آسمون چرا نمي باره؟...مگر من چه گناهي كردم كه اينقدر بايد حسرت يك قطره بارون رو بكشم..؟ مگر خونِ بقيه رنگي تره كه همه جا ميباره و سيل راه مي اندازه و به اين شهر كه ميرسه چشمَش خشك ميشه ؟... چرا ترجيح ميده ميوه اش رو جاي ديگه اي به بار بشينه... چرا بدش مياد اسم شهر ما هم توي شناسنامه نوزادش باشه... ؟
بخاطر خدا ببار.. دلم گرفته لعنتي...دل من به وسعت آسموني كه تو توش هستي نيست.. طاقتم طاق شده.. ببار.. يه وقت ديدي ديگه طاقت نياوردم.. احترامت رو نگه نداشتم... يه وقت ديدي باريدم تا بارش رو به يادت بيارم... تو كه بيگانه نبودي.. دوست بودي.. تو ديگه چرا دل ما رو ميشكني ؟... شعرشو بلدي ؟
هر كس به طريقي دل ما ميشكند ... بيگانه جدا دوست جدا ميشكند
بيگانه اگر ميشكند حرفي نيست ... از دوست بپرسيد چرا ميشكند
ديروز
امين رو ديدم. بهش پيشنهاد دادم كه بريم پيش كارون، آخه دلم براش تنگ شده بود و دنبال يه همقدم ميگشتم... گفت باشه. شب رفتيم پيشش، ساكت و رام ميومد و مي رفت... نشستيم كنارش به حرف زدن... از هر دري حرف زديم ...صحبت از وبلاگش شد كه مدتي هست كه مهجور مونده. بهش گفتم اون عنوان
- درجستجوي خودم - حيفه كه خاك بخوره... خلاصه بحث كرديم و بحثمون به جاهاي مختلف كشيد تا يه شعر خوند از مهدي اخوان ثالث... عالي... بيست.. مينويسم و مرخص ميشم كه برم و التماس بكنم به اين ابرها كه ببارن...
لحظهء ديدار
لحظهء ديدار نزديك است.
باز من ديوانه ام، مستم.
باز ميلرزد، دلم، دستم.
باز گويي درجهان ديگري هستم.
هاي! نخراشي به غفلت گونه ام را، تيغ!
هاي، نپريشي صفاي زلفكم را، دست!
وآبرويم را نريزي، دل!
- اي نخورده مست -
لحظهء ديدار نزديك است.
كتابِ زمستان.. مهدي اخوانِ ثالث
تقديم به همه مخصوصاً عزيزترينم...
متشكرم ازش واسه دورهء كامل كتاب هاي اخوان كه بهم هديه داده...
تابعد...
اهواز... سعيد...