Sunday, August 31, 2003
● سلام..ممنون كه سر ميزنيد و احوال ميگيريد و اظهار لطف ميكنيد.. شرمنده كه فرصت نميشه سر بزنم و از خجالتتون در بيام..
1: تلفن ما چهار يا پنج روزه كه قطع شده و ما رو از دنيا دور كرده
نتيجه: فعلاً جواز حضورمون در دهكده جهاني به حالت تعليق در اومده.
2: من به خاطر امتحانات پايان ترم تابستونه ، يه كم سرم شلوغ بود كه البته تا فردا هم هست..!!
3: اعصابم از اين موارد بالا خورد بود و حس نوشتن نداشتم.
4: ترك عادت موجب مرض است..!
5: من مريض بودم...!!!
6: مورد 5 مربوط به مورد 4 است..!!
7: هر دم اين بانگ بر آرم از دل.. واي اين شب چقدر تاريك است.. اندكي صبر سحر نزديك است..
8: وبلاگ من بلاخره داره از اين بي كسي و مهجوري در ميآد.
9: از نظر سر زدن هم بايد بگم كه به همه سر زدم ولي كامنت نگذاشتم.
10: هواي اهواز خوب شده. ديشب رفتيم كنار كارون و كلي از باد خنكي كه از روي آب ميومد و به صورتمون ميخورد كيف كرديم.
11: الكي الكي چقدر چيز نوشتم..!!
12: يه شعر و والسلام:
ما آتشِ افتاده به نيزار ملاليم
ما عاشق نوريم و سروريم و صفائيم
بگذار كه سرمست و غزل خوان، من و خورشيد
بالي بگشائيم و بسوي تو بياييم...
خورشيدتون گرم و تابنده وخونه هاتون آشيونه مهر و محبت و دلتون عاري از زنگار غم باشه.. هميشه بهار باشيد..
تا بعد..
س..
........................................................................................
Monday, August 25, 2003
● به سراغ من اگر مي آييد...
اين همه نوسان روحي نوبره بخدا.. آدم به اين سرعت شاديش به غم تبدل بشه، يا غم از دلش بره و شاد بشه ديگه جداً مرحبا داره.. خودم از خودم دارم وحشت ميكنم.. خدا به داد اطرافيان و دوستانم برسه.. همش هم به خاطر اين همه فشار روحي و جسميه كه بدون فرصتي براي گريز ازشون، مرتب بهم وارد شده.. كار و درس و مشغله شديد فكري و روحي، به شدت حساسم كرده.. تابستون هم كه مثلاً وقت استراحت بود رو هم با ترم تابستونه پر كردم كه فرصت هر گونه تكون خوردن رو از خودم بگيرم !!.. اونم در اين گرماي 50-52 درجه اي و رطوبت گاهاً 70-80 درصدي هواي اهواز .. يكي نيست بگه مگه مجبوري آخه ؟.. كه منم زل بزنم توي چشمش و بگم: آره..!!!
آرزويي به دلم مونده.. خيلي هم دور از انتظار نيست، اما خب.. واسه ما آرزو شده.. دلم يه غار ميخواد.. ازين غار هايي كه پشت يه آبشار بزرگ هستن.. همون هايي كه وروديشون يه آبشاره.. دلم لك زده واسه يه همچون محيطي.. سكوت و سكوت و سكوت و صداي غرش ريختن آب.!! فقط و فقط صداي آب باشه و بس.. همه فضا رو اون صدا اشغال كرده باشه كه حذفش اگه بشه كرد ديگه اينقدر سكوت باشه كه صداي قلبم رو بشنوم .. محيط نمور و خنك و خواب آورش.. فكر ميكنم خيلي بايد سكر آور باشه.. خودم و خودم باشم با يه شمع و چند تا كتاب.. نمي دونم چرا حس ميكنم دنج ترين جاي دنيا ميتونه باشه.. دور و فارغ از همه اين هياهو هاي تمدن.. همه اين خبرها.. خبر هايي كه خيلي هاش ساختگي و براي پركردن فكر ما آدم ها يا مشغول كردنمون و پرت كردن حواسمون و يا خيلي اهداف ديگس..
به هرحال هوس يه همچين غاري كردم.. تورو خدا اگه كسي همچين غاري توي ايران سراغ داره برام كامنت بذاره و آدرسش رو بهم بده.. قول ميدم از خجالتش در بيام..
راستي.. اسم اين دوست جديدِ عزيزِ تهرانيِ ساكن تورنتويِ من آرمانه.. آقا آرمان.. حتي اسمش هم قشنگ و زيبا و برازندس.. اميدوارم هميشه موفق و سرفراز و پاينده باشه...
به سراغ من اگر مي آييد، نرم و آهسته بياييد.. مبادا كه ترك بردارد.. چيني نازك تنهايي من..
بازم ممنون..
تا بعد..
س..
........................................................................................
Sunday, August 24, 2003
● بهم تبريك بگين..!!
سلام.. يه دوست جديد پيدا كردم.. يه تهراني كه البته ساكن تورنتوي كاناداست.. دارم از ذوق ميتركم.!!! زود باشيد بهم تبريك بگيد ..!!! يه وبلاگ خيلي قشنگ داره كه تركيبش هم تقريباً مثل همين وبلاگ خودمه.. آقا تفاهم تا چه حد..!!!؟ كيف كنيد..!! مطمئن هستم وقتي ببينيد شيفته و مشتري دائميش ميشيد..!! البته پورسانت نگرفتم كه براش تبليغ كنم ها !!.. وبلاگش باحاله.. حالا خودتون بينيد تا باورتون بشه.. اين دوستمو اسمشو هنوز نمي دونم.. اگه دونستم بهتون ميگم كه شما هم افتخار آشناييشو پيدا كنيد.. خيلي هم چيز فهمه ماشالا.. خدا واسه همه نگهش داره.. وبلاگ يك تهراني ساكن تورنتو يا همون تهرانتويي بهتون خوش بگذره.. مرسي.. فعلاً با اجازه همتون..
تا بعد.. س..
........................................................................................
Wednesday, August 13, 2003
● به باغبان های زحمت کش مان..
ديروز بعد از ظهر كه كارت خروج رو زدم و داشتم از اتاقك كارت زني خارج مي شدم، چشمم افتاد به يكي از باغبون هاي دانشگاه، يكي از همون هايي كه در يكي از مطالب گذشته يادي و تشكري
ازشون كرده بودم براي گلهاي رز خيلي قشنگي كه كاشته بودند و پرورده بودند.. يه پيرمرد حدود 50-55ساله كه كار كردن زير برق آفتاب و در روزهاي عمدتاً گرم خوزستان و اهواز پوستش رو تيره كرده و سوي چشمهاش رو ازش گرفته.. بطوري كه از فاصله چند متري كه من ديدمش هم آب مرواريد چشمهاش داد ميزد... اون و همكارش رو كه يه جوون حدوداً 27-30 ساله هست خيلي از صبح هايي كه به سمت محل كارم ميرم ديدم.. تمام دارايي شون يه دوچرخه فونيكس ( دوچرخه هاي سبز ساخت هند با تاير هاي بزرگ) هست و به ترك دوچرخه هم هميشه يه داس كوچك و احياناً يه بسته پلاستيكي كه نون و پنيري توش هست واسه ساكت كردن سر و صداي شكم.. هر صبح حوالي ساعت 6-6:30 يعني حدود 1 ساعت قبل از كارمند ها ميان و همه درخت ها رو آب ميدن و چمن ها رو ميشورن و محوطه و مسير اصلي منتهي به ساختمون رو آب پاشي ميكنن.. طراوت و بوي خوشي كه از خاك مرطوب بلند ميشه اولين هديه هايي هست كه اينها بدون منت به ماها ميدن و اين تازه جداي از اون همه گل و سبزه و درخت هاي شادابيه كه شادابي و سبزي شون رو مرهون لطف اينها هستند...
ديروز وقتي ديدمش، اون موقع ظهر و در اون گرماي 50-52 درجه كه ميرفت تا سوار بر دوچرخه ش راهي خونه بشه، يك دفعه به شدت از خودم خجالت كشيدم.. از اينكه گاهي از خودم و خدا غافل ميشم.. كه گاهي يادم ميره كه شكر اين همه نعمت و موقعيتي رو كه خدا بهم ارزوني كرده بجا بيارم.. چقدر از غفلت متنفرم و چقدر از اين تلنگر ها خوشم مياد.. در راه حتي خجالت كشيدم كه كولر ماشين رو روشن كنم.. همش به اون باغبون و مسير فكر ميكنم طولاني كه بايد تا خونه و با ركاب زدن طي ميكرد و به خودم و چيزهايي و موقعيتي كه دارم فكر ميكردم.. كار خودم رو با اين وسايل تر و تميز و اتاق خنك و ... ، با كار اون بنده خوب خدا كه در گرما و سرما و زير آفتاب و بارون و باد و... زحمت ميكشه و عرق مي ريزه، براي حقوقي كه مطمئن هستم بخور و نميره، مقايسه ميكردم.. مقايسه اي كه جز شرمندگي از غفلت هاي گاه و بيگاهم ، چيزي در بر نداشت..
چه خوبه كه گاهي به عمد، از كولر ماشين استفاده نمي كنم.. چه خوبه كه هنوز اونقدر دچار غرور و غفلت نشدم كه چشمم اين مسايل رو نبينه... و چه بده كه گاهي براي چند لحظه گذرا به آنچه دارم مغرور ميشم و يا از خودم و از محيط پيرامونم غافل ميشم..
خدايا شكرت واسه اين بينشي كه به من عطا كردي.. شكرت براي اين همه نعمتي كه به من ارزوني كردي و بعضي هاش واقعاً از لياقت من بالاتر بوده.. شكرت براي نعمت هايي كه از كرم و بخشندگيت به من دادي، درحالي كه لياقتش رو نداشتم..
خدايا.. براي داده ات شكر.. براي نداده ات هم شكر..
س...
........................................................................................
Saturday, August 09, 2003
● به ياد آن روزها...
چشم كه باز ميكنم, مي بينم كه بيش از سه ماه گذشته... از چي؟... از سفرم به تهران واسه ديدن نمايشگاه كتاب... سفري كه مطمنئناً لذت بخش ترين و بياد موندني ترين سفر داخلي من بوده... چه ا زلحاظ همسفر... چه از بابت هدف و مقصد... و چه آب و هواي اون موقع تهران.. همه و همه, عالي و بي نظير و باب طبع كسي مثل من... كه عاشق سفر و دوست و كتابم...
ياد سريال همسايه ها افتادم كه محمدرضا شريفي نيا هم بازي ميكرد ووقتي بهش مي گفتن از زندگي چي ميخواي؟ ميگفت: خواب.. كتاب.. كباب..!!
بگذريم...
كلي كتاب خريده بوديم.. ساعت حدود 2 يا 3 عصر بود...خسته و تشنه از يكي از سالن هاي بزرگ اومديم بيرون.. من رفتم آب معدني گرفتم و برگشتم... نشستيم توي سايه و مشغول خوردن آب و وارسي كتاب ها شديم.. يكي از كتاب هايي كه من گرفته بودم مجموعه شعر قيصر امين پور بود... بازش كردم و ورق زدم.. تا به شعر زير رسيدم.. خيلي خوشم اومد ازش.. يه بار ديگه هم بلند خوندمش كه به اتقاق كيف كنيم و لذت ببريم..
امروز بعد از مدتها نشستم به خوندن شعرهاي اون كتاب تا باز به اين شعر رسيدم.. مي نويسمش تا همه شريك بشن در لذت.. هرچند خاطره شيرين من از اون, لذتش رو صدها برابر ميكنه... لذتي سيال كه با مرور اون روزهاي خيلي خوش, تمام وجودم رو پر ميكنه..
ياد اون روزها بخير..
همه حرف دلم
حرفها دارم اما... بزنم يا نزنم؟
با توام, با تو! خدا را! بزنم يا نزنم؟
همه حرف دلم با تو همين است كه ((دوست...))
چه كنم؟ حرف دلم را بزنم يا نزنم؟
عهد كردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زير قول دلم آيا بزنم يا نزنم؟
گفته بودم كه به دريا نزنم دل اما
كو دلي تا كه به دريا يزنم يا نزنم؟
از ازل تا به ابد پرسش آدم اين است:
دست بر ميوه حوا بزنم يا نزنم؟
به گناهي كه تماشاي گل روي تو بود
خار در چشم تمنا بزنم يا نزنم؟
دست بر دست همه عمر در اين ترديدم:
بزنم يا نزنم؟ ها؟ بزنم يا نزنم؟
قيصر امين پور.... مهر74
ممنونم كه به ما سر ميزنيد... تا بعد...س
........................................................................................
Tuesday, August 05, 2003
● يك داستان كوتاه ديگه...
قدرت كلمات
چند قورباغه از جنگلي عبور مي كردند كه ناگهان دوتا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند. بقيه قورباغه ها در كنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند كه گودال چقدر عميق است، به دو قورباغه ديگر گفتند كه ديگر چاره اي نيست، شما به زودي خواهيد مرد.
دو قورباغه، اين حرفها را نشنيده گرفتند وبا تمام توانشان كوشيدند كه از گودال بيرون بپرند.اما قورباغه هاي ديگر، مدام مي گفتند كه دست از تلاش بردارند، چون نمي توانند از گودال خارج شوند و خيلي زود خواهند مرد.
بلاخره يكي از دو قورباغه، تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
اما قورباغه ديگر با تمام توان براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي كرد. هرچه بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند كه تلاشِ بيشتر فايده اي ندارد، او مصمم تر مي شد. تا اينكه بلاخره از گودال خارج شد. وقتي بيرون آمد، بقيه قورباغه ها از او پرسيدند: ((مگر تو حرف هاي ما را نمي شنيدي؟ ))
معلوم شد كه قورباغه ناشنواست. در واقع، او در تمام مدت فكر مي كرده كه ديگران او را تشويق مي كنند.
از كتاب هفده داستان كوتاهِ كوتاه... گزيده و ترجمه سارا طهرانيان... نشر كتاب خورشيد..
تفسير و درس هاي آموزندش به عهده شما...بعداً بهترين نتيجه هارو توي مطالب بعدي ميارم.. شايد هم جايزه بدم.. !!
داستان جالبي بود، نه؟.. پس تا داستان بعد...
........................................................................................
|