●
يك داستان كوتاه...
؛من يك سنت پيدا كردم.. ؛
روزي پسر بچه اي در خيابان سكه اي يك سنتي پيدا كرد. او از پيدا كردن اين پول، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده شد. اين تجربه باعث شد كه بقيه روزها هم با چشم هاي باز، سرش را به سمت پايين بگيرد ( به دنبال گنج ! ). او در مدت زندگيش، 296 سكه يك سنتي، 48 سكه پنج سنتي ، 19 سكه ده سنتي، 16 سكه بيست و پنج سنتي، 2 سكه نيم دلاري، و يك اسكناس مچاله شده 1 دلاري پيدا كرد. يعني در مجموع 13 دلار و 26 سنت.
در برابر به دست آوردن اين 13 دلار و 26 سنت، او زيبايي دل انگيز 31369طلوع خورشيد، درخشش 157 رنگين كمان و منظره درختان افرا در سرماي پاييز را از دست داد.
او هيچ گاه حركت ابر هاي سفيد را بر فراز آسمان، در حالي كه از شكلي به شكل ديگر در مي آمدند، نديد. پرندگان درحال پرواز، درخشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزيي از خاطرات او نشد.
از كتاب
هفده داستان كوتاهِ كوتاه... گزيده و ترجمه سارا طهرانيان... نشر كتاب خورشيد..
●
هر دم ازين باغ، بري مي رسد..!!!
تازه ترين و جالب ترين اتفاقي كه افتاده اينه كه توي خونه نه اين وبلاگ.. نه وبلاگ
امين... نه وبلاگ
حسين درخشان و نه هيچ وبلاگ ديگه اي باز نمي شه...!! همگي بايد بگيم به سلامتي...
●
زندگي
زندگي، من چنين فهميدم كه مثل رودخانه اي است.نمي توان گفت آن آبي كه از كوه فرود مي آيد رودخانه را ميسازد، يا آن كوه كه باران را مجال مجال جاري شدن مي دهد، آن سنگها كه در راهند و مسير رودخانه را مي سازند، گاه راهش را كج مي كنند و گاه از اثر آب به حركت مي افتند و آب راهشان را مي برد. نمي توان گفت كدام يك از اين ها رودخانه را مي سازد.شايد درنهايت باغباني كه راه باريكي مي كشد و رگي از رودخانه به باغي مي گشايد و درختي را رشد مي دهد، حتي آن گياهان خودرو كه از آب رودخانه مي نوشند و بر آن سايه مي اندازند.اما همه اين ها در ساختن رود نقش دارند، گيرم در لحظاتي نقش يكي از آنها بيشتر مي شود و رود وقتي به انتها مي رسد و سر در خاكي نرم فرو مي برد خود خوب مي داند كه چه راه درازي آمده و از ميان ابر، سنگ، درخت و باغبان كداميك در حيات او بيشتر سهم داشته اند.انسان نيز وقتي به پايان راه مي رسد و نقشي از همه زندگي در سرش مي آيد، مي تواند دريابد كه در كدام روزهاي زندگي، كدام ماجرا اورا بيشتر ساخته و در ساختن او سهم بيشتر داشته است.
خانوم / مسعود بهنود / انتشارات نشر علم / صفحه 248
وقتي خوندمش، اولين چيزي كه به ذهنم رسيد، گذاشتنش در وبلاگ بود... بعدا در مورد اين كتاب بيشتر خواهم نوشت.. كتابي كه روي جلدش نوشته شده:
اين يك قصه است، باورش كنيد...
تا بعد...
●
هم سوخته شمع ما...هم سوخته پروانه...
بعد از حدود 68 روز باز هم اومدم كه بنويسم... در اين مدت خيلي مواقع پيش اومد كه دوست داشتم بنويسم.. بارها مناسبت هايي پيش اومد كه
بايد مينوشتم، مثل سالروز از دست دادن دو بزرگمرد، دو آزاده، دو شهيد...دكتر علي شريعتي و دكتر مصطفي چمران.. اما ننوشتم و فقط آهي و حسرتي براي خودم گذاشتم.. البته اين ننوشتن آگاهانه بود و از سر غفلت نبود.. متوجه بودم و نمي نوشتم.
انسان هميشه در حال تغييره.. اين تغييرات در مواقعي تند و گاهي كند ميشه، اما تغيير هميشه هست.. گاهي تغيير مثبت و گاهي منفيه.. گاهي رو به بالاست و گاهي رو به فنا.. گاهي انسان متوجه نيست و از اون غافله.. گاهي خودش به عمد تغيير رو ايجاد ميكنه.. اما به هر حال و هميشه تغيير هست.
من هم در تغيير بودم. من هم تغيير كردم. در دلم خوشحالم از اينكه متوجه تغييرات بودم.. از اينكه غافل نبودم از خودم. حس يك كرم رو پيدا كردم، كرمي كه دنبال يك پيله بود.. مدتي درون يك پيله خزيدم...در حالتي بين خواب و بيداري قرار داشتم.. نشسته بودم به تماشاي استحاله در خودم.. گاهي كمكش ميكردم كه تسريع بشه و پيش بره.. چون حس مي كردم كه رو به جلو.. رو به پيشرفته... به سمت كماله.. درد كشيدم.. زجر امانم رو بريد.. اما لذت پيشرفت و كمال، دردم رو تسكين مي داد... و بلاخره روزي رسيد كه دو بال رو روي دوشم حس كردم..حالا ديگه پروانه اي بودم.. دو بال داشتم.. دو پر... پر پرواز...
پروانه ها روزگار شادي دارن.. خوش هستن.. با گل ها نشست و برخواست دارن... از روي اين گل به سراغ اون گل ميرن... سبك و شاد و راحت پر مي كشن و بالا و پايين ميرن.. شهد گل بهشون سرخوشي ميده.. بوي گل مستشون ميكنه.. مست مست هستن.....
اما حيف كه عمر پروانه ها كوتاهه... حيف كه گلها زود، خيلي زودتر از اوني كه پروانه ها حتي فكرش رو هم بكنن ، گلبرگ هاي زيبا و رنگارنگ و لطيفشون رو جمع مي كنن و به خواب ميرن... پروانه ها طاقت دوري و هجر روي گل رو ندارن... پروانه ها از تاريكي شب مي ترسن.. پروانه ها خيلي حساس تر از اوني هستن كه حتي فكرش رو هم بشه كرد... و خيلي كم طاقت تر از اوني كه يك شب رو تا سپيده بدون گلها سر بكنن..
پروانه ها در دل سياهي شب، نور و گرماي شمع رو انتخاب ميكنن... شعله شمع با رقص خودش پروانه ها رو به وجد مياره... پروانه ها شروع به رقص ميكنن با شعله شمع... حرارت درونشون، سوزشي كه در دلشونه، مانع ميشه كه حرارت شمع رو درك كنن.. حرارت شمع در مقابل سوز و گدازي كه در دل نازك پروانه هاست ، يه خنكي مست كننده و آرامش بخشه !! و پروانه ها مي رن تا مست و خنك بشن...
سرم باد كرده.. مطالب از همه طرف بهش فشار ميارن و ميخوان متلاشيش كنن ... اونقدر مطلب و موضوع هست كه شايد اگر روزي دو - سه بار هم بنويسم -مني كه 68 روزه ننوشتم..!! - باز هم ممكنه كفاف نكنه... پس من اينجا مي نويسم و شما هم توي كامنت...
متشكرم... تا بعد...