●
بويِ جويِ موليان آيد همي...
باز هم سلام...ميدونيد،اتاق كار من از چهار تا ديوارش دوتاش كاملاً پنجرس..يعني از يك متريِ كف تا سقف تماماً شيشه ايه...حالا تصور كنين پشت اين شيشه ها هم همش باغچهء پر از گل باشه...اون ورش هم يه زمينِ پوشيده از چمنِ مخملي باشه ..اتاقِ من هم طبقهء دوم باشه...هوا از شدتِ پاكي برق بزنه...آفتاب با شعاعهايِ طلاييش فقط بتونه قلقلك بده و زورش به اين هوايِ خنك نرسه !! ...آسمون كاملاً آبي باشه...و يه بادِ خنك و به شدت مست كننده و فرح بخش هم در حالِ وزيدن باشه...چه حالي دارم الان من فقط خدا ميدونه !!! حسابي سرِ كيفم...
ساقيا برخيزو در ده جام را
خاك بر سر كن غم ايام را
داشتم كار مي كردم...از جام بلند شدم كه چيزي رو جا به جا كنم كه ديدم به به..!! بيرون چه خبره و ما سرمون توي كار غرق شده..پنجره رو كه باز كردم يه بادِ خنك خورد به صورتم كه نمي دونيد چه كرد با من...ياد وبلاگ افتادم...زود اومدم سراغتون...كه تويِ اين لذتم شريكتون كنم...الان پنجره رو باز گذاشتم...نسيم مياد و ميره، باد كه رويِ صورتم مي لغزه چنان قلقلكي بهم ميده كه دوست دارم تمامِ اين انرژي يي كه توي بدنم ذخيره ميشه با فرياد تخليه كنم... واي كه اين چمن ها چقدر قشنگ شدن... بارونِ ديروز و پريروز حسابي تميز و براقشون كرده و الان هم آفتاب داره عمودي بهشون مي تابه... سبزِ سبز هستن... يه مخملِ تمام عيار... فكرش رو بكنين... آدم بره وسطشون دراز بكشه... چشم هاش رو ببنده ، خنكيِ برگها رو روي گردنش حس كنه... نسيم، گرميِ آفتاب رو از صورش برداره... رويِ بدنش بدوه و از لذت سرشارش كنه... واي ي ي... خــــــدا... شكرت واسه اين همه لطافت كه به ما دادي....
پرواز با خورشيد...از زنده ياد فريدون مشيري
...
من نيز چو خورشيد، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را ،نتوانم كه نپويم
هر صبح، در آيينهء جادوييِ خورشيد
چون مي نگرم،او همه من ، من همه اويم !
او روشني و گرميِ بازار وجود است
در سينهء من نيز، دلي گرم تر از اوست
او يك سرِ آسوده به بالين ننهادست
من نيز به سر مي دوم اندر طلب دوست
ما هر دو، در اين صبحِ طربناكِ بهاري
از خلوت و خاموشي شب پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديدهء جان، محو تماشاي بهاريم
ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم،
ما عاشقِ نوريم و سروريم و صفاييم،
بگذار كه ـ سرمست وغزل خوان ـ من و خورشيد :
بالي بگشاييم و به سويِ تو بياييم .
با همهء احساسم تقديمش ميكنم بهتون...به اهوازِ ما سر بزنين....متشكرم...سعيد .
●
هم راحت و هم جراحتِ دل...
سلام...ميخواستم درموردِ خوشي هايي بنويسم كه يه دفعه از ناخوشي سر در ميارن يا به قولي به ناخوشي منتهي ميشن...به اتفاق هايي كه دست به دستِ هم ميدن تا يه اتفاق كه اتفاقاً خيلي هم ساده وپيش پا افتادس يه جورِ ديگه تعبير بشه...ولي حيفم اومد...من مي چسبم به همون دنياي زيباي خودم...به تيكهء اولش...
به راحتِ دل...
جاي همگي خالي،جمعه با برو بچه ها رفتيم گردش...باغ...چه هوايي بود،توپ پ پ ...خيلي چسبيد...الان ديگه بهارِ خوزستانه،صحرا سبز شده،هوا از سردي دراومده،آفتاب ميدرخشه...هوا پاكِ پاكه... خلاصه خيلي خنديديم و خوش گذرونديم. امين هم امتحانش رو داده بود و تموم كرده بود و به قول شاعر از بند هرچي تعلق بود رها شده بود و اون چيزي شده بود كه من ميخواستم...شاد و سرزنده و ازين چيزا..!! مرتب شوخي ميكرد و ما هم ميخنديديم و در يك كلام جايِهمگي شما واقعاً خالي بود .
نمي دونم شما اين احساس رو تابحال تجربه كرديد يا نه...من وقتي ميرم تويِ صحرا و باغ و ازين چيزا يه جور احساسِ خاص بهم دست ميده، حس ميكنم به اينجا تعلق دارم، يه زماني اينجا بودم...با سرشتم جوره..اُخت دارم باهاش ...از بويِ خاك مست ميشم، سبزه و درختا به وجدم ميارن...باد به جنب و جوش وادارم ميكنه، كه برقصم با جيك جيكِ پرنده ها...
من عاشقِ روشن كردنِ آتيش هستم، احساس ميكنم سالها و قرن هاست كه همين كار رو كردم، خيلي برام لذت بخشه وقتي ميبينم شعله ها جون ميگيرن، زياد ميشن، بلند ميشن...مخصوصاً چاييِ به اصطلاح ذغالي ...كه ديگه حرف توش نيست..طعمش روياييه...به قولِ معروف حسابي ملسه...!!
اين يكي دو ماه تويِ خوزستان واقعاً غنيمته...ما هم سعي ميكنيم حسابي ازش استفاده كنيم...
به غنيمت شمر اي دوست دم عيسيِ صبح
تا دلِ مرده مگر زنده كني كاين دم از اوست..
و...
اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم
وين يك دمه عمر را غنيمت شمريم..
مواظب اين لحظات باشين...تا بعد...سعيد .