●
عذر مي خواهم...
سلام به همه تان...اميدوارم شاد باشيد و روزگار به كامتان باشد.راستش را بخواهيد آن روزي كه نوشتم ـمن برگشتم -هيچ فكرش را نمي كردم كه 26روز تركتان خواهم كرد...واگر نبود ديدار بعضي هاتان نمي دانم كه اين روزها را چطور ميتوانستم بسر ببرم با تنهايي خويش....عذر ميخواهم كه بي خداحافظي تركتان كردم وعذر ميخواهم كه مدتي زيبايي هارا نشانتان ندادم...كه دل مشعولي هاي دنيا امانم را بريده بود و مجالي نمي داد تا سراغي بگيرم از شما...از دوستاني كه به راستي نفس من هستندوقلبم به شوق ديدارآنها مي تپد.عمده دليلش هم امتحانات پايان ترم بود و عذاب واسترسي كه هرچه بقول بعضي ها سال بالاتر مي شوم بيشتر مي شود...ولي بايد بگويم كه باز هم دنيا زيبا بود و خودش را زيبا عرضه مي كرد وگاه گداري زيباييش را به چشم من مي آورد و مرا به ياد شما مي انداخت و حرفي كه زده بودم وقولي كه داده بودم...و شرمنده مي شدم از اين بدقولي...
بگذريم...اين سه چهار روز دراهواز هوا تركيبي از ابرو باران بوده وآفتابي كه از زور پاكي هوا به شدت ميدرخشد..پنجشنبه گذشته بعد از مدتها باراني آمد..از آن باران هاي آهسته وپيوسته اي كه نم نم مي بارند و آدم را از خود بيخود مي كنند...با ترانه ميبارند و گهر مي ريزند...كه چترتان را بايد ببنديد و بگذاريد قطره ها به سرتان بنشينند وبا خنكاي مست كننده شان هرچه بدي وزشتي وپليدي را از روح و فكرتان ببرند و به قول آن عزيز
پيغامشان را به آدمي ابلاغ كنند...واز جمعه تا به امروز، صبح را با مِه شروع مي كنيم و شب را به مِه ميخوابيم كه خواب لطافت ببينيم و طراوت...كه فردايش بخار آيينهء دلمان را با آفتاب مهرباني بزداييم و مثل هواي ظهر پاك و صاف و لطيفش كنيم، ظهر ها لذتي دارد در اين هوا بودن كه نسيم خنكي به صورت ميخورد و آدمي را سبك مي كند كه راه برود ونفس بكشد...وچه خواهد شد اگر گوشه دنجي بيابد ويار اهل دلي... وبنشينند و شعري بخوانند كه ديگر آن لحظات را نبايد به حساب عمر گذاشت كه همه در رنج مي گذرد و عذاب.. جمعه به كنار كارون رفتيم(با يكي از همان اهل دل ها) كه اين روزها پر آب است و مي خروشد ومي گذرد،چند عكسي به يادگار گرفتيم ازين روزها كه علاوه بر دلمان جاي ديگر هم ثبت كرده باشيم اين لحظات را ،كه اگرخواستيد نشانتان بدهيم و سياه و سفيد هم گرفتيم كه از هر رنگي عاري باشد...كه پر از بي رنگي وپاكي باشد خاطره مان...به كنار كارون كه ميروم چشم هايم را مي بندم و به صداي عبورش از روي سنگها از سنگ دلم جدا مي شوم و پرواز ميكنم به بالا كه آرامم ميكند كه آرامش بخش ترين نغمهء هستي ست اين نوا...
حسي دارم كه ميگويد ديگر آن حس اوليه نيست...آن نسيم كه مي آمد را گم كرده ام...قبل از اينكه بپايانش برم از همه تان مي خواهم كه نظر بدهيد براي بهتر شدن اين وبلاگ كه همه صاحب نظريد و اهل فن..از شيوهء نگارش هم برايم بنويسيد كه چگونه بنويسم كه براي شما مي نويسم ...كه قبل از تمام شدنش عزيزي ديد و گفت كه احساس ميكند شخصيتي قديمي نوشته است و با قلمي از پر...و براي شعر هم فقط به يك بيت از حضرت حافظ اكتفا ميكنم كه ديگر مجالي نيست ....
حضوري گر همي خواهي ازو غائب مشو حافظ
متي ما طلق من تهوي دع الدنيا و اهملها
شاد و خرم باشيد....سعيد...